دخترک بدون ترس مردن به چشمان مردی که چاقو زیر گلو اش گذاشته بود خیره شد و بدون توجه به حرف اش «اگ چیزی بگی، گلوت و میبرم» جیغی کشید ... اون نترس نبود؛ فقط ناامید ترین بود(:
💜 کاش یه کتاب فروشی چوبی توی پاریس داشتم و همونطور که بیرون بارون میزد و بوی کاغذ نو، چوب و قهوه داخلش میپیچد میتونستم آهنگ بیکلام مورد علاقمو توش پخش کنم.