پسر گفت: ای پدر فوائد سفر بسيار است.از نُزهتِ خاطر و جَرّمنافع و ديدن عجائب و شـنيدن غرائب و تفرج بُلدان و مجاورت خُلّان و تحصيلِ جاه و ادب و مزيد مـال و مكتسب و معرفـتِ یاران و تجربتِ روزگاران چندانكه سالكان طريقت گفته اند:
تا به دكّان و خانه در گِروى هرگز اى خام آدمی نشوى
برو اندر جهان تفرّج كن پيش از آن روز كز جهان بروى.(ص۷۷)
دلِ تیغ، گفتی، ببالد همی؛ زمین زیرِ اسپان، بنالد همی.(۲۷۰)
🍃🍃🍃
زمین و تیغ، با استعارهای کنایی، آدمیگونه پنداشته آمدهاند؛ از این روی مینالند و میبالند. دل تیغ از آن روی میبالد و شادمان است که تیغ، چونان برترین جنگْابزار خونریز، از هنگامۀ نبرد و در هم افتادن سپاهیان و در خون و خاک فروغلتیدنشان کامه برمیگیرد و نیکْ خشنود و خرّم است.
پر از نالهٔ کوس شد مغزِ میغ؛ پر از آبِ شنگرف شد جانِ تیغ.
به هر سو که قارَن برافگنْد اسپ، همی تافت آهن چو آذرْ گشسپ.
تو گفتی که الماسْ مرجان فشانْد؛ چه مرجان؟ که در کین همی جان فشانْد.(۲۰۳)
🍃🍃🍃
در بیت ۲۰۳ آرایهای بکار برده شده است که آن را «بازگشت» مینامیم: سخنور نخست بر آن رفته است که از شمشیر مرجان افشانده میآید؛ اما، ناخشنود از این گفته، آن را فرو مینهد و باز مینماید که آنچه تیغ میافشاند، مرجان نیست؛ جان است.
از آن سخت شادان شد افراسیاب؛ بدید آنکه بخت اندر آمد به خواب.
بیامد؛ چو پیشِ دهستان رسید؛ برابر، سراپردهای برکشید.
سپه را که دانست کردن شمار؛ تو شَو؛ چارصد بار بشمر هزار.
بجوشید گفتی همه ریگ و شَخ؛ بیابان، سراسر، کشیدند نخ.
اَبا شاهْ نوذر، صد و چل هزار همانا که بودند جنگیْ سوار. به لشکر نگه کرد افراسیاب؛ هیونی برافگنْد، هنگامِ خواب.
یکی نامه بنوشت سویِ پشنگ؛ که: «جُستیم نیکی و آمد به چنگ.(۱۳۴)
🍃🍃🍃
افراسیاب، شبانگاهان و به هنگام خواب، هیونی را به سوی پشنگ گسیل میدارد.
نکتهای نغز نهفته در این گسیل آن است که شبْهنگام انجام میپذیرد: تورانیان، از آن روی که فرزندانِ شبند و ستایشگران تیرگی و پیروان اهریمن، همواره در دل تیرگی شب به هر کار دست مییازند. وارونۀ ایرانیان که چونان اهوراییانی که زادگاه روزند و ستایندگان پر شور روشنایی، همواره به هنگام دمیدن خورشید و در پرتو روز به هر کار دست مییازند و میآغازند.
نامه باستان(۲) میرجلالالدین کزّازی
🔻🔻🔻
پینوشت : نمونهای از شبکاری ایرانیان! 👇
(زال)به مهراب گفت: « ای هشیوارْ مرد! پسندیده باید همه کارْکرد! »
کنون من شوم، در شبِ تیرهگون؛ یکی دست یازم بر ایشان به خون.
شوند آگه از من که بازآمدم؛ دلْ آگنده و کینه ساز آمدم».(۳۸۲)(ج۲)
هنر به جویباری یا رودی خروشان میماند که دریای درون هنرمند را که توفیده است و بر شوریده است و دریای ناخودآگاهیِ اوست، با دل هنرْدوست میپیوندد و این یک آنچه را در درونِ آن یک گذشته است، در نهاد و نهان خویش بازمییابد. هنر دستاورد توفندگی و شوریدگی آن دریاست؛ دریای ناخودآگاهی در درون هنرمند، آنگاه که توفید و برشورید، خیزابههایی برمیآورد؛ هرچه دریا پهناورتر و ژرفتر و گرانسنگتر باشد، خیزابههای آن سترگتر و سهمگینترند و پویه و دامنهای گستردهتر دارند؛ این خیزابهها، بر پایۀ کارْمایه و توانی که در آنها نهفته است، برمیآیند و میگسترند و سر بر کرانهها فرو میکوبند و بر آنها فرامیپویند و پیش میروند؛این کرانهها، کرانههای دریای ناخودآگاهی، خودآگاهی است: آنگاه که دریا برآمد و برجوشید و خیزابهها بر کرانه فرادویدند، از شبِ ناخودآگاهی به در میآیند و به روزِ خودآگاهی میرسند. هنر، از دیدِ من، جز آن خیزاب و پویۀ او نیست. معنای این سخن آن است که دریا به تنهایی نمیتواند خاستگاه هنر باشد. برای آفرینش هنری، جوشش دریا و رسیدن خیزابههایش به کرانه ناگزیر است. دریا، آنگاه که به کرانه میرسد، خواه ناخواه میباید خود را با کرانه هماهنگ و همساز کند؛ با شیب آن، شیب بگیرد و با فرازِ آن، فرا رود؛ بر سنگلاخِ آن، پیچان شود و بر ماسهزارش، هموار و بیشکنج و تاب.
تو هرگز مگرد از رهِ ایزدی! که نیکی از اوی است و هم زو بدی؛
وز آن پس بیاید ز ترکانْ سپاه؛ نِهند از برِ تخت ایران کلاه.
تو را کارهای درشت است پیش؛ گهی گرگ باید بُدن، گاه میش.
گزند تو آید ز پورِ پشنگ؛ ز توران شود کارها بر تو تنگ.
بجوی، ای پسر! چون رسد داوری، ز سام و ز زال آنگهی یاوری؛
وز این نو درختی که از بیخِ زال، برآمد؛ کنون برکشد شاخ و یال.
از او شهرِ توران شود بیهنر؛ به کین تو آید همان کینهور.»
بگفت و فرود آمد آبش به روی؛ همی زار بگریست نوذر بر اوی.
بیآن کِش بُدی هیچ بیماریی؛ نه از دردها، هیچ آزاریی،
دو چشمِ کیانی به هم برِنهاد؛ بپژمرد و برزد یکی سرد باد.
شد آن نامورْ پرهنرْ شهریار؛ به گیتی، سخن مانْد از او یادگار.(۳۷۶۰)
🍃🍃🍃
داوری در معنی کشاکش و ستیزه است.
نودرخت استعارۀ آشکار از رستم است و بیخ از دوده و تبار وی.
پورِ پشنگ کنایه ایماست از افراسیاب.
سخنی که از منوچهر در گیتی به یادگار مانده است، اندرزها و پیشگوییهای اوست. این شهریار که مانند دیگر شهریاران باستانی ایران «موبد _ شهریار » بوده است ، در بستر مرگ، پرده از رازها برمیگیرد و رخدادهای آینده را پیش میگوید. بر پایۀ «پیشینهشناسی» زرتشتی، منوچهر سرْدودمان موبدان بوده است و موبدان همگنان از تخمۀ اویند.
به رستم همی داد ده دایه شیر؛ که نیرویِ مرد است و سرمایه شیر.
چو از شیر آمد سویِ خوردنی، شد از نان و از گوشت با بَرْ تنی.
بُدی پنج مَرده مر او را خورش؛ بماندند مردم از آن پرورش.(۳۶۶۰)
🍃🍃🍃
در فرهنگ پهلوانی، یکی از ویژگیهای برجسته پُرخواری است؛ زیرا پهلوانان تهم و یل پیلتنند و ستبر و سترگ و از این روی، به خوان رنگین و خوراک فراوان نیاز دارند. از آن است که هر زمان رستم در شکارگاه بر خوان مینشیند، گوری بریان را به یکبارگی توشه میسازد و «از مغز استخوانش نیز گرد برمیآورد». بر پایۀ همین بَرْ تنی و ژَندگی است که رستم در نخستین دیدارش با بهمن، پور اسفندیار، که بیرون از شهر و در شکارگاه انجام میپذیرد ، او را به کمخواری مینکوهد و پهلوانی درخور نمیشناسد:
چنین گفت رستم که: «فرزند شاه برنجید از این سان و پیمود راه.
خوریم آنچه داریم چیزی نخست؛ پسآنگه جهان زیر فرمان توست».
بگسترد، بر سفره بر، نان نرم؛ یکی گور بریان بیاورد، گرم.
به دستارخوان، پیش بهمن نهاد؛ گذشته سخنها همی کرد یاد.
برادرش را نیز با او نشاند؛ وز آن نامداران، کسی را نخواند.
دگر گور بنهاد در پیش خویش؛ که هر بار گوری بدی خوردنیش.
نمک بر پراگند و ببرید و خورد؛ نظاره، بر او بر، سرافراز مرد.
همی خورد بهمن ز گور اندکی؛ نبد خوردنش ز آن او صد یکی.
بخندید رستم؛ بدو گفت:« شاه، ز بهر خورش، دارد این پیشگاه؛
خورش، چون بدین گونه داری به خوان، چه سان رفتی اندر دم هفت خوان؟! »
م.ک.کزّازی رستم را در معنی « کسی که ستم و زیان وی باز بسته به بالا و پیکر اوست » میداند؛ یعنی رستم پهلوانی است که تنها با پیکر خویش و بیآنکه به جنگْابزار نیازی داشته باشد، مایۀ زیان و ستم بر دشمنان و هماوردانش میگردد و آنان را از پای درمیاندازد.
نامه باستان(۱) میرجلالالدین کزّازی
*میرکمالالدین کزّازی «ویژهدان» و کارشناس در زبان هند و اروپایی است که در مونیخ میزید و این رشته را درس میگوید.
نکتۀ نغز ، در این بیتها، کاربرد باختر در معنی شمال است که کاربرد نژاده و بگوهرِ واژه است و برابر با کاربرد آن در پهلوی. در این زبان، اپاختر apāxtar که «باختر» پارسی از آن برآمده است، در معنی شمال است.