فنجان قهوه سرد شد، آقا نیامدید
یا اینکه من ندیدمتان یا نیامدید
یک میز با دو صندلی و چند کاج پیر
یک جفت چشم منتظر... اما نیامدید
یک سال روزنامهٔ هر روز و... هیچگاه
در تیترهای صفحهٔ فردا نیامدید!
بیهوده دلخوشم... همهٔ روزها گذشت
حتی غروب روز مبادا نیامدید
این جا دلم فسیل شد اما کسی ندید
حتی شما برای تماشا نیامدید
حالا اگر به فرض که دنیا دل من است
انگار هیچ وقت به دنیا نیامدید!
کبری موسوی قهفرخی
📚ترانهماهیها/۱۳۸۶