#برشی_از_یک_کتاب#قسمت_اولنام
کتاب :
#ازبهانتشارات :
#کتاب_نیستاننویسنده :
#رضا_امیر_خانیاز : مرتضا
به :...
میخواستم بنویسم
از سرهنگ خلبان مرتضا مشکات، شهرک سی
یکصد و سی، به چاه جمکران؛ بعد خودم خندهام گرفت.
سرهنگ خلبان!!! کدام سرهنگ، کدام خلبان؟! شنیدهام جدیدا تلقینگوها هم به مردهها با عنوان تلقین میدهند، یا مهندس کوفت ابن تیمسار زهرمار، اسمع اسمع...
چرا دروغ بگویم؟ هیچ زمانی اعتقادی به این چاه نداشتهام.
از قدیم شنیده بودمبعضی مردم که میخواهند چیز برای شما بنویسند، به جمکران میآیند و نامه شان را توی این چاه میاندازند و آب روان که قدیم ها ته این چاه جاری بود، نامه را به دست صاحبش میرسانده. تعبیر لطیفی است، آب روان نامه را به دست صاحب آب میرساند. فرزند هم که او مهرش آب بود، فرزند فاطمه، و فرزند حسین که آب را بر او بستند و... تعبیر لطیفی است...
چرا دروغ بگویم، باورش نکرده بودم، اگر چه حتا در دلم نیز کسی را منع نکردم. همیشه خیال کردم - و هنوز هم - که شما آگاهتر
از آن هستید که کسی برایتان نامه بنویسد.
اما نمیدانم چرا... این دفعه وسوسه شدهام تا برایتان نامه بنویسم. مثل همین پیرزن دهاتی که آن کنار نشسته است. سبد تخممرغهایش را کنار دستش گذاشته است و به گوشهی چارقدش گرهی خورده که به گمانم خرج سفرش باشد. آنجا نشسته است و اشک میریزد. فرانک برایش نامه مینویسد. اشک فرانک راهم در آورده است. اصلا خیال نمیکردم کسی بتواند اشک فرانک - این دختر سرزنده و نشیط را - درآورد. پیرزن وقتی ما را دید،
از فرانک که چرخ مرا هل میداد، سوال کرد :
- دخترکم، سواد داری؟
فرانک با شیطنت گفت :
-
یک کمی!
- پس بیزحمت چرخ آقات را بگذار تو سایه، برای من دو خط کاغذ نامه بنویس...
فرانک به من نگاه کرد، ازش خواستم که به حرف پیرزن گوش کند. ویلچیر من را در سایه گذاشت و خودش سراغ پیرزن رفت. چند دقیقهای محو پیرزن بودم که
از نازایی گاوش گفت :
از خشیدن چشمه،
از روضهخوان خوب ده، و فرانک همهی این ها را برایش مینوشت. پیرزن اولین نفری بود که مرا پدر فرانک خواند...
"... مخفی نماند من
از این سید جوانی که در ده روضه میخواند، راضی هستم. خدا هم
از او راضی باشد، زیاد
از شما تعریف میکند، آقاجان، وجوهات را میدهیم به همین سید، سهم امام هم. سال قحطی ما خمس ندادیم ها، سید به خودمان برگرداند، دست گردان کرده، راضی باشید آقا، این دختر خوب هم بابای علیلش را گذاشته توی سایه و برای من کاغذ مینویسد. خیر
از جوانیاش ببیند و
یک شوهر خوب نصیبش شود..."
🔵 @mostaghel_kashanuni