جام دريا از شراب بوسه خورشيد لبريز است جنگل شب تا سحر تن شسته در باران خيال انگيز ! ما ، به قدر جام چشمان خود ، از افسون اين خمخانه سر مستيم در من اين احساس : مهر مي ورزيم پس هستيم !
حالا كه چمدانم را اين همه بى كليد بسته ام تازه مى پرسى كجا... چرا....از چه سبب...!؟ يعنى تو داستانِ دلبستگى هاى مرا به همين چيزهاى معمولى ندانسته ای...نمى دانى؟