میدانی نمایش عروسکی چیست؟ یک عروسک خراب شود، دیگری جایش را میگیرد اما نمایش ادامه پیدا میکند، موسیقی از نوا نمیافتد و تماشاچیان کف میزنند. خیلی جذاب است. فکر میکنی تماشاچی برایش مهم است عروسک شکسته را کجا میاندازند و تا سطل زباله دنبالش راه میافتد؟ نه، طرف نمایشش را تماشا میکند و شاد میشود. من هم چنان از صدای فریبندهی طبلها و سکندری خوردن و کارهای احمقانهی دلقکها شاد شدم و چنان نمایشهای بیپایان را دوست دارم که تصمیم گرفتم و آرزو کردم که خودم هم یکی از بازیگرانش باشم. آخ که آنوقت هنوز نمیدانستم اینها اصلا بازی نیست و سطل زباله، وقتی خودت هم یک عروسک باشی، چنین ترسناک میشود. نمیدانستم که از عروسکهای خراب و شکسته خون میچکد.
حالا بیاید باهم بررسی کنیم که چطوری، این مکانیسم در طول تکامل انسانها شکل گرفته است و چه فوایدی برای بقای انسان در شرایط طبیعی، اجتماعی و محیطی داشته که همچنان در او باقیمانده و در جریان تکامل حذف نشده است. همانطور که گفتم، ریشههای این پدیده از عمق نیازهای بیولوژیکی و روانشناختی انسانها شکل گرفته که از منظر تکاملی و زیستی، باعث افزایش احتمال بقای فرد در شرایط پرخطر یا آسیبزا میشود. در تکامل انسانها، یکی از مهمترین نیروهایی که به بقای گونهها کمک کرده، سازگاری و یادگیری از تجربههای دردناک و خطرناک گذشته بوده است. انسانها در دوران باستان و حتی در جوامع ابتدایی، بهطور مداوم در معرض تهدید و خطرات مختلفی مثل شکارچی ها، بیماریها و محیطهای ناپایدار بودند. در چنین شرایطی، افراد باید سریعاً یاد میگرفتند که چگونه از تجربیات تلخ و آسیبزا اجتناب کنند و یا اونها رو به شیوهای اصلاح کنند که شانس بقای خود را افزایش دهند. مکانیزم یادگیری از تجربیات منفی که بهطور مکرر در برخی افراد تکرار میشود، ریشه در سیستم عصبی و مغز انسان دارد. مغز انسان برای تسهیل این فرآیند به گونهای تکامل پیداکرده است که تجارب دردناک و تهدیدآمیز بهطور قویتری در حافظهاش ثبت شوند تا فرد بتواند در آینده از آنها اجتناب کند و احتمال بقا و سلامت خود را بالاتر ببرد. و در واقع، مغز انسان با استفاده از مکانیزم حافظه دردناک بهطور ناخودآگاه سعی میکند که نه تنها از خطرات قبلی اجتناب کند، بلکه به آنها بازگشته و سعی در اصلاح اون موقعیتها میکند (تا مطمعن شود که در صورت تکرار این رخداد در آینده فرد توانایی گذر کردن از آن را دارا باشد.) مغز انسان بهویژه در ساختارهایی مثل آمیگدال (مربوط به پردازش احساسات مانند ترس و اضطراب) و هیپوکامپ (مربوط به حافظه و یادآوری خاطرات) در هنگام مواجهه با تجربههای منفی به شدت فعال میشود. این ساختارها به یادآوری و تکرار تجربیات دردناک کمک میکنند، چرا که این تجربیات میتوانند تهدیدی برای بقا محسوب شوند. مغز بهطور ناخودآگاه میخواهد این تهدیدات را بهگونهای جدید و کنترلشده تکرار کند تا فرد بتواند در آینده به گونهای متفاوت به آنها پاسخ دهد. (در مواجهه با تجربههای منفی، مغز انسان بهطور خاص احساسات منفی رو بهشدت ثبت میکند. این ثبت با هدف یادگیری از اشتباهات و پیشگیری از تکرار خطر است. این سازوکار، بهویژه در مراحل اولیه زندگی و در دوران کودکی، برای بقا در برابر تهدیدات طبیعی مهم است. بههمیندلیل هم هست که در مبحث روانکاوی دوره کودکی تاثیر بسزایی دارد) از منظر زیستی، تکرار چنین تجربیاتی ممکن است به این دلیل باشد که بدن بهطور ناخودآگاه تلاش میکند تا بهگونهای از این تجربیات درس بگیرد و در آینده رفتارهایی متفاوت و سازگارتر با محیط و تهدیدات داشته باشد. حتی برخی از مطالعات مخصوصا در حوزه رفتارهای تکاملی نشان دادهاند که ویژگیهای خاصی در انسانها و دیگر موجودات زنده بهصورت ژنتیکی منتقل میشود که این ویژگیها ممکنه در فرآیند تکامل برای بهبود واکنشهای دفاعی در برابر تهدیدات و خطرات طبیعی شکل گرفته باشند و از طریق ژنتیک بهصورت غیرمستقیم به زاده ها در نسلهای بعد منتقل شده باشند(بعضی از این ژنها ممکن است فرد رو بیشتر به سمت احساسات منفی یا موقعیتهای اضطرابزا هدایت کنند.)
پدیده اجبار به تکرار"Repetition Compulsion"یک مفهوم روانشناختی است، که اولین بار توسط فروید مطرح شد و به دسته ای از رفتارهای انسان اشاره دارد که به شکل ناهشایارانه، به تکرار تجربیات گذشته، به ویژه تجربههای آسیبزا، دردناک و درمان نشده ای که هرگز نتوانسته از آنها عبور کند، تمایل دارند. این میل نسبت به تکرار و بازسازی تجربههای منفی گذشته، و حلوفصل نکردههای ذهنی و عاطفی ناشی از آن تجربیات است. این پدیده به ما نشان میدهد که چرا بعضی از افراد در روابط خود به طور مکرر با مشکلات یکسانی روبهرو میشوند یا چرا خود رو در موقعیتهای خاصی که باعث آسیبدیدگیهای قبلیشان شده، قرارمیدهند. این رفتارها در واقع تلاشی از سوی ذهن ناخودآگاه برای دستیافتن به نوعی تسویه حساب روانی هستند. ذهن در این پروسه در تلاش است تا موقعیتهایی که در اونها احساس ناتوانی یا آسیب کردهایم، مجدداً تجربه شوند اما این بار در شرایطی که احساس قدرت، کنترل و حتی موفقیت در آن موقعیتها ممکن باشد. یکی از مهمترین دلایلی که افراد ناخودآگاه به سمت تکرار تجربیات آسیبزا میروند، این است که ذهن انسان به طور طبیعی تمایل دارد تا معانی و الگوهایی برای رویدادهای زندگی خود ایجاد کند. و درواقع بهوسیلهی معنابخشی، ایجاد هدف و انگیزه برای بقا کرده(مثل این فلسفه که درد تا زمانی که درسی که باید ازش گرفته بشه رو بده، تکرار میشه و جمله معروف یونگ"آنان که از اتفاقات ناگوار زندگی خود چیزی نمیآموزند، وجدان هستی را مجبور میکنند تا آن اتفاقات را تا آنجا که نیاز باشد تکرار کند تا فرد آن چیزی را که آن اتفاقات ناگوار میخواهند آموزش دهند، یاد گیرد") و از این الگویابیِ موقعیت های مشابه برای کاهش میزان انرژی زیستی تلف شده و افزایش شانس بقا استفاده میکند. و مکانیزم آن بدین صورت است که، وقتی تجربهای آسیبزننده به وقوع میپیوندد، ذهن اون رو به عنوان یک الگوی منفی میفهمد که نیاز به حل شدن یا اصلاح دارد. در این حالت، فرد در سطوح ناخودآگاه تمایل به بازسازی آن موقعیت دارد تا بتواند از طریق این بازسازی به نتيجهای متفاوت دست پیداکند. که این بار در آن احساس قدرت و کنترل کند. به عبارتی دیگر این پروسه، تبدیل به تصحیح اشتباهات گذشته و جبران شکستها میشود. نمونه این اجبار به تکرار رو میتوانیم توی روابط بین فردی مشاهده کنیم. زمانی که یک فرد که در دوران کودکی، از یک رابطه سالم و امن با والد غیرهمجنس خود بهرهمند نباشد، در بزرگسالی به سمت اشخاصی کشیده میشود که به نوعی یادآور همان والد آسیبزننده باشند. و درواقع الگوهای رفتاری مشابهی با آن والد داشته باشند تا فرد بتواند حین این رابطه، موقعیت هایی که در گذشته سبب ایجاد آسیب در او شده است رو دوباره بازسازی کرده، به این امید که این بار به گونه ای آن را حل کند که منجر به نتیجه متفاوتی شود. (حالا یک نگاهی هم درباره چگونگی این روند در روابط عاطفی همجنس گرایان دارم که بعدا درموردش حرف میزنیم.) البته که این پدیده ممکن است به دلایل دیگری هم اتفاق بیفتد. برای مثال افراد ممکن است به دلیل ترس از مواجهه با تجربههای جدید و ناشناخته، به سمت تکرار موقعیتهای قدیمی کشیده شوند(چون روی اونها و نحوه مدیریت کردنشون تسلط دارند.) حتی اگر آن موقعیتها آسیبزا بوده باشند. در واقع، مواجهه با آنها ممکن است به فرد احساس کنترل و آشنایی بیشتری القا کند. که این تکرار عذابآور رو به یک تجربه جدید که نسبت به آن شناختی ندارند، ترجیح میدهند. گاهی حتی فرهنگ، نهادهای اجتماعی و تاریخ شخصی فرد هم میتواند منجر به این پدیده رفتاری و روانشناختی شوند. در بسیاری از جوامع، خانوادهها و سیستمهای اجتماعی بهطور ناخودآگاه یا عمدی الگوهای رفتاری خاصی را ایجاد میکنند که افراد را به سمت تکرار رفتارها و تجربیات مشابه سوق میدهند. در دنیای معاصر و با گسترش فناوریهای ارتباطی، پدیده اجبار به تکرار ابعاد جدید تری هم پیدا کرده است. بهویژه بهوسیله استفاده از شبکههای اجتماعی، افراد ممکن است بهطور ناهشیارانه وارد حلقههای بازسازی شده از تجربیات گذشته شوند.
پاریس، ۱۰ نوامبر ۱۸۸۶: «میروم بخوابم، خرد و خستهام؛ تمام بعدازظهر بیمحابا گریستم. تو را بیشتر در آغوش میگیرم. تو هم بیش از پیش دوستم بدار، چون غمگینام.»
حال من بد نیست؛ یعنی هیچ جای بدنم درد نمیکند ولی اگر بخواهی حالم را عمیقتر جویا شوی، باید به تو بگویم که به هیچوجه از زندگی خوشم نمیآید. زندگی برایم بیمعنی و غیرقابلتحمل شده. برعکس تو، من حالم با خواندن کتابهای روانشناسی و غیره خوب نمیشود. من آدم احساساتی و دیوانهای هستم و مثل تو نمیتوانم به اعصابم مسلط باشم. دردهایم بزرگتر از آنچه هست جلوه میکند و هیچوقت قدرت روبهرو شدن با حقایق زندگی را ندارم.
همشهریان ما خود را با طاعون تطبیق داده بودند و می توان گفت که همرنگ محیط شده بودند زیرا کار دیگری از آنان ساخته نبود. طبیعی است که باز هم حالت بدبختی و رنج را داشتند اما دیگر نیش آن را احساس نمی کردند. گذشته از آن مثلا دکتر ریو متوجه می شد که بدبختی همین است. زیرا عادت به نومیدی از خود نومیدی بدتر است. پیش از این جداماندگان واقعا بدبخت نبودند. در رنج آنان فروغی بود که تازه خاموش شده بود. باید این را گفت که طاعون همه ی قدرت عشق و حتی دوستی را از آنان سلب کرده بود. زیرا عشق کمی به آینده احتیاج دارد و برای ما فقط لحظه ها وجود داشت.