دنیا ساکت بود. تنهایی صدایی که شنیده میشد صدای مایع سیاه رنگی بود که از شیارهای مغزم بیرون میزد. مثل ظرفی بود که سر ریز شده بود. هر قطرهاش شبیه به جمعیت درحال سقوطی بودن که فریاد میکشیدن. مشکلی نداشت؛ صدای آهنگ رو زیاد میکردم و همهچیز حل میشد. البته شاید. پاهام رو درست وسط هر کاشی میذاشتم. پا گذاشتن رو خط به منزلهی باختن بود. مایع زیاد شد، حواسم پرت شد، پام رفت رو خط و حالا من یه بازنده بودم. صدای خندهی درختهایی که محاصرهام کرده بودن رو میشنیدم. عصبی شدم. قدمهام رو تندتر کردم تا خودم رو به خونشون برسونم. زنگ رو با فشار نگه داشتم. کار اشتباهی بود اما اون هرگز از من عصبی نمیشد و این عصبی ترم میکرد.
«اتفاقی افتاده؟»
«باید بهم یاد بدی که چطوری انجامش بدم.»
موفق شده بودم. روی پلهها نشسته بودیم و اون داشت بهم یاد میداد که چطور انجامش بدم. که چطور موسیقی رو مال خودم کنم.
«تو آدم جالبی هستی.»
«چی؟!»
«گفتم تو آدم جالبی هستی. آدم جالب یعنی کسی که چیزی برای ارائه داشته باشه. آدمای کمی توی دنیا هستن که چیزی برای ارائه دارن.»
«تو چی؟»
«من چی؟»
«تو چی برای ارائه داری؟»
«هیچی. همیشه فکر میکردم آدمیم که دنیا رو با داشتههاش متعجب میکنه و یهو فهمیدم چیزهایی که توی بغلم نگه داشتمشون اونقدر زیادن که دارن از دستم میوفتن.»
«بعدش چی؟»
«بعدش؟ خب معلومه. من خسته میشم و دستام رو رها میکنم.»
«پس آزاد میشی.»
«آزاد؟ این آزادی نیست پسر. من همون احمقیم که بالا سر همشون گریه میکنم و با پررویی دوباره توی بغلم جمعشون میکنم. و دوباره میریزن، و من دوباره خسته میشم و آزادی گم میشه.»
«باید بری.»
«برم؟ کجا برم؟»
«باید رهاشون کنی بری. باید خودت رو بدون اونا پیدا کنی. این یعنی آزادی.»
به آزادی فکر میکنم. به برگهایی که آزادانه توی هوا با باد میرقصن. من خستهام و باید قبل از شروع دوباره بذارم برم. باید برم.
«خب دیگه، من برم. ممنونم ازت.»
از جام بلند شدم. کولمو روی دوشم صاف کردم و بهش خیره شدم.
«میری؟»
«اره. میرم که رهاشون کنم.»
لبخند میزنم.
«این بار اگر موفق نشدم...»
دستام میلرزید. ظرف بیشتر و بیشتر سر ریز میشد. به حسی که دور گردنم میپیچید بیاعتنایی کردم و با لبخند بزرگتری گفتم:
«اگر این بار موفق نشدم تو آهنگم رو بساز، خب؟»
نذاشتم چیزی بگه. بدون خداحافظی رفتم. خداحافظی شبیه پایان بود. ازش نمیترسیدم اما دوستش هم نداشتم. داستانهایی که پایان ندارن قشنگترن. حداقل کمتر غمانگیزن. به آسمون نگاه کردم. به ابرهای خاکستری و آبیِ پررنگ آسمون. اون خونه منتظرم بود. نمیدونم چقدر قراره طول بکشه که از منتظر موندن خسته بشه. من فقط به هفت دقیقه زمان نیاز داشتم. هفت دقیقه.