همه چیز با تنهایی شروع شد. من غذا می خوردم اما هیچ طعمی رو نمیفهمیدم گریه میکردم اما احساس ناراحتی نمیکردم. میخوابیدم اما همچنان احساس خستگی میکردم. دیگه چیزهایی که قبلاً دوست داشتم رو دلم نمیخواست یا چیزهایی که قبلاً آرزوشون رو داشتم. اون قدر لاغر شدم که احساس میکردم دارم محو میشم یک تکه از وجودم که هیچ کس متوجه اون نشده بود گم شده بود و اون قدر احساس تهی بودن داشتم که هر بار از تخت بیرون می اومدم احساس میکردم دارم غرق میشم به ساعت خیره میشدم و تیک تیک اون رو تماشا میکردم و آرزو میکردم می تونستم اون رو بشکنم