📜🪶خاطرات خونین
🥀#قسمت_دومبعد از رفتنِ دخترها، به سمت رودخانه حرکت کردم. مُشتی آب بهصورتم پاشیدم و دست خیسم را روی موهایم کشیدم. به آسمان چشم دوختم؛ هوا رو به تاریکشدن بود. تا برادرها نگران نشدند باید برمیگشتم. موتور را قبل از هواخوری کنار درختی پارک کرده بودم. آنجا رفتم و سوار شدم.
در مسیر، گفتگوی چند دقیقه پیش در ذهنم معکوس میشد. سؤالها در سرم ردیف شدند:
چرا باید در کشور اسلامی به خواهران مسلمان ظلم شود؟ چرا باید دختری به اجبار خانواده، با شخصی که تفاهم فکری و عقیدتی ندارد ازدواج کند؟ این همه ظلم و جنایت بس نیست؟ چرا باید دختری که سلاحاش در برابر فتنهها حجاب است، بر اساس میل دیگران آن را کنار بگذارد؟ سردرگُم آهی سردادم. الله خودش به حال آن خواهر رحم کند.
برای تغییرِ روحیهام آنجا رفته بودم؛ اما با حالی پژمرده و قیافهای شکستخورده به سمت خانهی علی میراندم. با ذهنی درگیر وارد خانه شدم.
_ «چی شد محمد! تنهایی کیف کردی؟ ولی عجب جایی بود داداش! فکر کنم خیلی بهت خوش گذشته... اخی کجا غرق شدی با توأم؟!»
صدای محمود بود که رشته افکارم را پاره کرد. به او نگاه کردم:
«هان...! اره... یعنی خوب بود.»
با ورود امیر یعقوب، حرف محمود در دهانش ماند. امیر کنارم نشست، بعد از احوالپرسی گفت:
«محمدجان، چرا ناراحتی؟ چیزی شده؟»
_ «نه چیزی نشده... فقط یه سؤال دارم.»
_«خب بپرس ببینم.»
با کمی اینپا و آنپا کردن پرسیدم:
«جهاد برای چیه امیرصاحب؟!»
دستی روی شانهام زد و گفت:
«سؤالتو جواب میدم؛ ولی خودت ماشاءالله حافظ و عالمی. حتما جوابشو بهتر میدونی.»
_ «درسته؛ ولی میخوام شما جواب سؤالمو بدین تا راهی رو پیدا کنم...»
امیر نگاهی پرسشگرانه به من انداخت و تبسمی کرد:
«جهاد برای دفعِ ظلمه؛ برای پیادهکردنِ شریعت الهی در دنیاست؛ برای حفظ عزت و آبرو و ناموس مسلمانانه. جهاد میکنیم تا پاهای دراز شده در سرزمینهای اسلامی و گردنهای افراشتهشده علیه دین اسلام رو قطع کنیم تا جرئت نکنن علیه مسلمانان حیله کنن.»
تشکّر کردم.
_ «حالا نمیخوای بگی چرا این سؤال رو پرسیدی؟»
_ «چرا میگم.»
به اتاق شلوغ و مجاهدهای سرخوش اشاره کردم:
«ولی اینجا نمیشه... اگه اجازه بدین تو حیاط حرف بزنیم.»
به حیاط رفتیم و گوشهایی را برای صحبت اختصاص دادیم. به چشمهایش نگاه کردم و ماجرا را توضیح دادم:
_ «امروز با بچهها رفته بودیم اطراف رو بگردیم که به یه روستای خیلی باصفایی رسیدیم. علی گفت که منطقه دشمنه و نریم. ولی اون مکان منو مسحور کرده بود. تنهایی رفتم. بعد از قدمزنی، کنار رودخونه صدای گریهی دختری رو شنیدم. حرفهاش که با خدا میگفت به دلم نشست، برای همین کمی اونجا ایستادم و گوش دادم. راستش نمیدونم ولی الله شاهده که حس کردم مخاطب اون حرفها منم... الآن یه درد غریبی کل وجودمو گرفته...»
توضیحدادن برای من در آن لحظه سختترین کار دنیا محسوب میشد. عرق از پیشانیام جاری شده بود. با شرمندگی ادامه دادم:
«از حرفاش معلوم بود یه مجاهدهست و فردا هم عروسیشه... فهمیدم این ازدواج به جبر خونوادهشه، اونم با یه مرتدِ از خدا بیخبر! برای همین خیلی سردرگمم.»
امیر چشم به زمین دوخت و غرق در افکارش شد. از او پرسیدم:
«امیرصاحب مگه ما بهخاطر شریعت الله و چادرِ همین خواهرا هزاران شهید ندادیم؟ چقدر سختی کشیدیم تا به الآن برسیم. این انصافه که در حق خواهرامون اینطوری ظلم بشه؟!»
_ «چی بگم محمدجان؟ واقعا دلم گرفت. الله خیر کنه.»
مصمم گفتم:
«خب امیرصاحب... من... من میخوام فردا برم اون روستا...»
امیر با دقت نگاهم کرد تا بداند چه چیزی در سر دارم. ادامه دادم:
_ «امشب هم استخاره میکنم تا ببینم خواستِ الله چیه.»
لبخندی زد و گفت:
«باشه انشاءالله. پس اگه خیر بود با هم میریم کمک اون خواهر؛ اینم یه نوع جهاده.»
با روحیهدادن امیر یعقوب انگیزه گرفتم و خوشحال شدم.
***
اسما
شبِ حنابندانم بود و خانه هم بسیار شلوغ. خودم را به اتاق تاریک و نمورم رساندم. گوشهای کز کردم. اشکها به پهنای صورتم جاری شدند.
آیندهٔ پیش رویم گنگ و نامعلوم بود. رو به قبله کردم؛ برای هزارمین بار از الله یاری خواستم تا در این لحظات پایانی به دادِ دلم برسد.
مادر وارد اتاق شد و با لحن سردی گفت:
«دختر عزا گرفتنت تموم نشد؟ تو که هنوز آماده نشدی! پاشو... خونواده عزیز اومدن میخوان دستاتو حنا کنن.»
دست به دامناش شدم و با اصرار گفتم:
«مامانجان تو رو خدا با من اینکارو نکنین. من نمیخوام با پسر بیدینی مثل عزیز ازدواج کنم... من برای خودم هدف و آرزو دارم. بهخدا این ظلمه...»