خاک و خون
زیر خروارها خاک و سنگ مدفون شدهای. دهانت پر از خاک و سنگریزه است، خون از شقیقهات میچکد و نمیتوانی نفس بکشی. پایت زیر تخته سنگی گیر کرده، داری از حال میروی و نفسهایت به شماره افتاده.
به عزیزانت فکر میکنی. به بچههایت، به همسرت، به مادر و پدر و خواهر و برادرت. دلت میخواهد قبل مرگ یک بار دیگر صورت پسرت را ببوسی. آرزو داری به همسرت بگویی که چقدر دوستش داری. دلت میخواهد این دم آخری، دخترت کنارت بود و نوازشت میکرد و پیش خودت میگویی کاش یکبار دیگر فرصت بغل کردن پدر و بوسیدن دست مادر را داشتی.
گوشهایت هنوز میشنوند و میدانی عدهای پشت سنگهای بزرگ دارند تلاش میکنند تا نجات پیدا کنی اما آیا جان و توانت به آن لحظه میرسد؟
یادت میآید یکی دو سال پیش به سیاستمداران گفتی که معدن سست است. گفتی که جان ما در خطر است و از تجهیزات فرسوده نالیدی. آن روز همه حرفهای تو را شنیدند اما رفتند پی کار خود و تو ماندی و دوستانت که دستهایشان پینه بسته بود و گلوهای گرفته از گرد و خاک معدن.
آن طرف معدن غوغاست.
آدمهای دوزاری با کتوشلوارهای سورمهای راهراه، میروند و میآیند. الکی داد میزنند و وقتی گرمشان شد میروند توی ماشین که باد کولر به پیشانیشان بخورد. الکی ژست میگیرند. همه میدانند که این دویدنها ادایی است. این آدمهای بیمصرف با فکرهای زغالیشان این وضعیت را به وجود آوردهاند.
همانها که از معدن سهمخواهیاش را بلدند. متهم این وضعیت همانهایی هستند که تحریم را تکریم کردند. همانها که نگذاشتند سرمایه و تجهیزات مدرن وارد کشور شود. همانها که نانشان در محصور بودن ایران است.
حالا زیر خروارها خاک سیاه ماندهای و داری به آخرین لحظههای زندگیات فکر میکنی. تو اینجایی، زیر خروارها خاک سیاه و بقیه دارند مقابل دوربینها وانمود میکنند که برای نجات تو آمدهاند.
اعصابت خرد میشود. این آدمهای ادایی وقتی تو داشتی در تنگنای معدن تیشه به کوه میزدی کجا بودند؟ اینها از تیشه و معدن چه میدانند؟ از تنگی نفس در عمق معدن، از قاطی شدن عرق و خاک در تونلهای خفه. از رسیدن خون به گرد زغال روی پیشانی.
اینها کیستند؟ از کجا آمدهاند؟
☑️محسن جلالپور
@mohsenjalalpour