دکلمه‌ها و بداهه‌های محمّد روستائی (م_راهی)

Channel
Logo of the Telegram channel دکلمه‌ها و بداهه‌های محمّد روستائی (م_راهی)
@mohammadroustaiedeklamehPromote
59
subscribers
لینک کانال: @MohammadRoustaieDeklameh آى دى اينجانب: @M_Raahi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#دکلمه‌های_محمدروستائی (م_راهی)
@MohammadRoustaieDeklameh

مرگ گفت:
اجازه می‌دهد تو را برای آخرین‌بار ببوسم،
و اجازه داد خودم حدس بزنم آخرین‌بار کدام است

کاش می‌شد لحظهٔ بوسیدگی را قاب می‌گرفتم
با خودم می‌بردم و
به دیوارهٔ قبرم می‌آویختم

کاش می‌شد بمیرم
پیش از آن‌که زمان فرصت کند
دست در جیبِ زندگی‌ام ببَرد
و تکه‌های این‌گونه دیوانه‌وار خواستنت را
به‌مرور بردارد از قلبم

من از مرگ نمی‌ترسم
من از مرگ
در جهانی که تو در طالعم نبودی، نمی‌ترسم
اما دلم می‌گیرد اگر بعدها
استخوان‌هایم را دوست بداری
و بگویی: حیف...!

#لیلاکردبچه
@leilakordbache
خوانش: #م_راهی
@MohammadRoustaieDeklameh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پس چرا تو بازنگشتی؟!
مگر نگفته‌اند که:
قاتل همیشه به صحنه‌ی جرم بازمی‌گردد...

#م_راهی
@MohammadRoustaieDeklameh
اسفند ماه ۱۴۰۲
Forwarded from اتچ بات
#دکلمه‌های_محمدروستائی
@MohammadRoustaieDeklameh

"قوانين دنيا"

- خلق و خوی دنیا رو پاک فراموش کرده بودم، عجب شاگرد کودنی‌ام، گفته بودی دنیا ویژگیش اینه که صبر میکنه تا دلبسته کسی بشی و بعد با بی‌رحمی اونو از تو بگیره.
راستی چرا هر دفعه حرفهات راجع به فلسفه دنیا و معلق موندن میون هست و نیست رو فراموش می‌کردم؟
گفتم: دلم میخواد از تهران بزنم بیرون، این چه شهریه که تو رو تو خودش می‌بلعه؟ بی‌درو پیکر پر از شلوغی و غربت پر از غم و دل نگرانی...
خندیدی و گفتی: غربت؟! تو که اهل اینجایی.
گفتم: تهران خاصیتش اینه، از محله خودت خارج بشی دیگه میشی ناشناس.
گفتی: کجا بریم؟
گفتم: وسط یه جنگل بکر، یه کلبه چوبی و رودخونه و آواز پرنده‌ها، جایی که طعنه نشنویم برای مذهب و دینمون، برای پیامبرامون.
به دور دست نگاه‌کردی و آه بلندی کشیدی و گفتی: فلسفه دنیا همینه، همین چیزهای به ظاهر ساده که قوانین نانوشته اونو دست‌نیافتنی و پیچیده می‌کنه.
بیشتر حرفهات رو فقط گوش می‌کردم و نمی‌فهمیدم؛ نمی‌دونم چند ساعت و روز و ماه از آن شهریور سیاه گذشته، با یه بوسه رفتی و هیچگاه دیگه برنگشتی...
پدر گفت: هرچی قسمته.
مادر سکوت کرد و من هنوز جرات نکردم کارت دعوت جشنمون رو از جلوی چشم بردارم؛
مادرم نفرین کرده بود: خیرنبینه کسی که شما دوتا رو با هم آشنا کرد، حالا باید با جهود جماعت وصل کنیم!
فریاد زدم: مرده شور عقاید عهد عتیقتون رو ببرن.
گفتی: یه کلبه اجاره کردم وسط جنگل، همونجور که دوست داری، می‌تونیم تا خاموش‌شدن آتیش جهنم و زیبا شدن نیلوفر در اون‌جا سرکنیم.
حالا من تو این قریه ابرآلود تو مسیر رودخونه نشستم.
بعد اون شهریور خونین دلتنگم، اما انگار قراره صدایی از خاطره‌ها بلند بشه و از پشت بوته‌های وحشی ‌سرک بکشه و بگه: به تو گفته بودم از ازدحام خشم و گلوله نفرت.
از پشت میله‌های تاریک میگذرم تا به تو برسم...
چرا صبر نکردی؟
لبخند زدم و به رد خونی که از رگهای پاره شده‌ام بیرون می‌جهید نگاه‌ کردمو گفتم: تو نیا، دنیا دیگه جای خوبی برای عشق ورزیدن نیست، همون جا بمون، من قراره به دیدنت بیام... .

دل‌نوشته (داستانک):
بانو #نیره_موسوی_دلخوش
Instagram:
@delneveshte_nayer.mosavi
خوانش: #م_راهی
Telegram:
@MohammadRoustaieDeklameh
به تاریخِ: بهمن ماه ۱۴۰۲
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
"پایان جوانی"

خواستم خداحافظی کنم باهرچه که من وتو در آن نفس کشیدیم...
شاید بخواهی حالم را بپرسی؟
ملالی نیست جز غمی که در پی رفتن تو تا ابد برقلبم ماند...
خواب دیدم تو برگشتی کلبه‌ای خریدیم در انتهای یک جاده برفی که درخت چناری در کنار آن چشم نوازی می‌کرد.
چیزی نمانده به پایان جوانی ام... به پایان همه امیدهایم... رفتی خبر از آسمان و هوای بهاری بیاوری...
اما سالهاست که در این فصل زمستان حبس شدم و تو نیامدی...
در یک چشم برهم زدن زندگیمان تمام شد... عشقمان ته کشید و خبر از بهار نشد.

دل‌نوشته: بانو #نیره_موسوی_دلخوش
Instagram:
@delneveshte_nayer.mosavi
خوانش: #م_راهی
Telegram:
@MohammadRoustaieDeklameh
#دکلمه‌های_محمدروستائی
به تاریخِ: بهمن ماه ۱۴۰۲
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#دکلمه‌های_محمدروستائی
@MohammadRoustaieDeklameh

"دلتنگی"
-
دلتنگم
نه فقط دلتنگ چشمهایت،
که هر لحظه روبرویم ظاهر می‌شوند
و مرا مینگرند و تا عمق وجود مرا می‌سوزانند
چونان شراره‌های آتش که هیزم را...
دلتنگم، نه فقط دلتنگ موهایت،
که با هر وزش بادی در ساحل، موج موهایت را در امواج پرتلاطم دریا نظاره‌گرم...
دلتنگم، نه فقط دلتنگ صدایت،
که صدایت را میشنوم حتی در سکوت،
که صدایم می‌زنی،
با همان لحن همیشگی...
دلتنگم، دلتنگ...
دلتنگ بوی دستهایت که هیچ عطری تا به امروز نتوانسته جایش را پرکند...
و بی‌گمان نخواهد توانست...

شعر و خوانش: #م_راهی
به تاریخِ: بهمن ماه ۱۴۰۲

@MohammadRoustaieDeklameh
Forwarded from اتچ بات
‍ ‍ #دکلمه‌های_محمدروستائی
@MohammadRoustaieDeklameh

"دریاچه یخ زده"

- هر سال دلم هوای غربت و برف و یخ می‌کنه. شاید عجیب بنظر میاد که هرکسی دنبال بهار و سبزه و گرماست من اینطور توو سگ سرما بلرزم و خیره بشم به انتهای این دریاچه یخ‌زده...
من از بغض دلم لذت می‌برم...
راستی چرا آدما از اشک ریختن میون درد لذت میبرن؟
صدای آوازی میون باد به گوش میرسه آواز زنی که ناله می‌کنه گویا درد داره...
چرا این وقت سال این گوشه دنیا دائماً جمعه است؟
چرا بغض ِ همه‌ی دنیا میون این سرما پنهون شده؟
سالهای زیادی با مرجان زندگی کردم اما فقط یک روز اونو دیدم، یک روز متوجه شدم چقدر تنهام اگر اون نباشه و من اون روز واقعا ترسیده بودم دستای بی‌جونش رو تو دست گرفتم؛
گفتم: مرجان چی میخوای؟
لبخند بیرنگی زد و گفت منو به تابلوم ببر، میتونی؟
گفتم کدوم تابلو؟
صورتش از درد جمع شده بود با ناله گفت: تابلوی دریاچه یخ زده همون که برای تولدم کشیدم...
گفتم: ولی چطور؟
مادر گفت فرزاد جان شمال... شمال ببر.
وقتی در آغوش گرفتمش صدای استخونهایشو میشنیدم، برای اولین بار دیدمش چقدر زیباست یعنی اینهمه سال من متوجه این صورت زیبا و این چشمای درشت نشده بودم؟ اما چرا؟... چطور با وجود اون بارها و بارها خیانت کردم و او فقط خودشو به ندیدن زد من چقدر کثیف بودم.
مرجان رو کنار دریاچه یخ زده بردم، میلرزید اونو محکم توو آغوش کشیدم و صورتم را میون صورت نحیفش گذاشتمو گفتم: مرجان چشمهاتو را باز کن آوردمت میون تابلو نقاشی...
با ناتوونی پلکهایش را باز کرد و بی رمق نگاهی اِنداخت...
لب‌هامو زیر گوشش گذاشتمو گفتم: من تا ابد عاشقتم...
خندید و گفت: فرزاد فرصت عاشقی تموم شد؛ من برای همیشه میرم.
من اون لحظه خود واقعیمو دیدم، پسرک ترسوی سرتغ که حالا تنها موجودِ مهربون و بی آزار زندگیش رو از دست میداد.
تنها روزی که مرجانو دیدم و عاشقانه بوسیدمش آخرین روز زندگیش بود آخرین روز خودم.
من سالهاست که مردم و تک تک روزها را می‌شمرم تا برف بیاید و من دوباره وارد تابلو بشوم، اما بی‌مرجان در واقع من فقط یک روز با مرجان زندگی کردم.
مرجان در غروب همون روز در میون آغوشم وقتی داشتیم حرفهای عاشقانه میزدیم جان داد.
راستی چرا شمال هر سال برف نمیاد؟

داستانک: بانو #نیره_موسوی_دلخوش
Instagram:
@delneveshte_nayer.mosavi
خوانش: #م_راهی
Telegram:
@MohammadRoustaieDeklameh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#دکلمه‌های_محمدروستائی
@MohammadRoustaieDeklameh

... به تو فکر می کنم 
مثل مومنی به ایمان باد
و به تکلیف بید،
به تو فکر می‌کنم
مثل کوچه به روز 
مثل نوشتن به نی  
مثل خدا به کافر خویش
و مثل زندان به زندگی؛
حالا باید بخوابم
فردا باز هم به تو فکر خواهم کرد
مثل دریا به ادامه‌ی خویش...

شعر: #سید_علی_صالحی
خوانش: #م_راهی
@MohammadRoustaieDeklameh
Forwarded from اتچ بات
#دکلمه‌های_محمدروستائی
@MohammadRoustaieDeklameh

داستانک: آقاجان

تنها منطقه‌ای که در تهران گاز داشت نازی‌آباد بود که می‌گفتند نازی‌ها ساختنش، اما آقاجان باز هم سماور نفتی را ول بکن نبود، می‌گفت چای سماور نفتی یک طعم دیگه‌ای دارد...
کنار دست سماور می‌نشست و می‌گفت:
خانم خانمها یک استکان چای بریز؛
مادرم که همیشه پر بود از مهربانی، خم می‌شد و استکانش را پرمی‌کرد و من که همیشه فکر می‌کردم همه مردهای دنیا عینهو آقاجانم مهربانند..
من همان ماهی سیاه کوچولو بودم که جز برکه کوچک خودمان جایی را ندیده بودم؛ در خانه پر از عشق کودکی کردم...
اما چرا اینهمه عمرش کوتاه بود؟
کودکی‌ام را می‌گم...
کاش در کوچه‌های گذشته گم می‌شدم.
آقاجان عصرها روی گلدان‌هایش خم می‌شد و با شاخ و برگهایش ور می‌رفت...
گفته بودم: آقاجان چقدر براشون زمان میزاری؟! خسته نمیشی؟!
می‌خندید و می‌گفت: برای داشتن حیاط خوشگل باید اول حال اینها خوب باشه...
چه شوق عطرآگینی خانه کوچکمان را در محله نازی‌آباد، کوچه بوعلی را پر کرده بود!!
چرا آن عطر را در ریه هایم حبس نکردم برای امروز که هیچ چیزش عطر خودش را نداره؟
سایه عشق آقاجان از قوسی شکسته آجرهای حنایی و لب پریده دیوار حیاط بیرون می‌زد و چقدر مهربونی از میون جیب‌های کتش بیرون می‌ریخت وقتی پرمی‌شد از شکلات و آب‌نبات...
یادش بخیر...
یادش بخیر روزهای قشنگ کودکی...
کنار دست آقاجان...

داستانک: سرکار خانم #نیره_موسوی_دلخوش
خوانش: #م_راهی
@MohammadRoustaieDeklameh
حال من همچون حال کسی ست که
گذشته‌اش را با دست خود
در زمان حال
تقدیم آیند‌ه‌ی دیگری کرد،
و چقدر داستانم شبیه داستان "ریک" است
در کافه‌ی آمریکایی کازابلانکا
که با دستان خود "ایلسا" را رهسپار کرد...

#م_راهی

@MohammadRoustaieDeklameh
#دکلمه‌های_محمدروستائی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#دکلمه‌های_محمدروستائی
@MohammadRoustaieDeklameh

“روز پاييزي ميلاد تو”

روز پاییزی میلاد تو در یادم هست
روز خاکستری سرد سفر یادت نیست
ناله دل ناخوش از شاخه جدا ماندن من
در شب آخر پرواز خطر یادت نیست
تلخی فاصله ها نیزبه یادت ماندست
نیزه بر باد نشسته ست و سپر یادت نیست
يادم هست... يادت نيست...

خواب روزانه اگر در خور تقدیر نبود
پس چرا گشته شبانه دربه در، یادت نیست
من به خط و خبری از تو قناعت کردم
قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست
يادم هست... يادت نيست...

عطش خشک تو بر ریگ بیابان ماسید
کوزه ای دادمت ای تشنه مگر یادت نیست
تو که خودسوزی هر شب پره را می فهمی
باورم نیست که مرگ بال وپر یادت نیست
تو به دل ریختگان چشم نداری بی دل
آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست

یادم هست... يادت نيست...

خواب روزانه اگر در خور تعبير نبود
پس چرا گشته شبانه دربه در، یادت نیست
من به خط و خبری از تو قناعت کرردم
قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست

يادم هست... يادت نيست...

شعر: #شهیار_قنبری
خوانش: #م_راهی

@MohammadRoustaieDeklameh
Forwarded from اتچ بات
#دکلمه‌های_محمدروستائی
@MohammadRoustaieDeklameh

“پس از من...”

پس از من
هرکه به چشم‌های تو خیره شد
تصاویر ته‌نشین‌شدۀ مرا دید
چشم‌هایت
آلبوم خصوصی عکس‌های من شده بودند
و تنها تو می‌دانستی
کدام تصویرم را کدام روز
عاشقانه در چشم‌های تو جا گذاشته بودم
پس از من
هرکه خواست تو را نوازش کند
انگشتانش از حرارتی که از دست‌های عاشق من
در تنت جا مانده بود،
تاول زد
پس از من
هرکه نزدیکت آمد از شرابی هزارساله مست شد؛
و فهمید کسی سال‌ها پیش
تاکستانی از شعرهای عاشقانه در دهانت کاشته است
و همین‌که تو را بوسید، دهانش تلخ شد
به‌خاطر ته‌ماندۀ حرف‌هایت در آخرین دیدار
به‌خاطر همان چند واژۀ تلخ
که لای دندان‌هایت گیر کرده بود
پس از من هرکه تو را دید،
سراغ مرا گرفت
تو
خاطرۀ بازمانده از منی
خاطرۀ دست‌هایی عاشق؛
شعری شگفت، که تکرار نخواهی شد
شعری عاشقانه،
که هیچ‌کس از زمزمه‌اش جان سالم به در نخواهد برد
تو را باید به موزه سپرد
و چشم‌هایت را، دست‌هایت را، لب‌هایت را
باید از پشت شیشه تماشا کرد
آدم‌ها برای تماشایت
باید در صف‌های طولانیِ انتظار بمانند
و تاریخ باید
باید به تو افتخار کند...

خوانش: #م_راهی
@MohammadRoustaieDeklameh
۱۴۰۲/۰۵/۰۴
Forwarded from اتچ بات
#دکلمه‌های_محمدروستائی
@MohammadRoustaieDeklameh

“تنهایی”

چقدر سخته آدم فقط خودش باشه و دنیای خودش
چقدر سخته کسی معنی نگاه خسته‌ات رو نفهمه
چقدر سخته به همه لبخند بزنی و تو دلت یه دنیا غم باشه
چقدر سخته دلت گرفته باشه و یه بغض تو گلوت داشته باشی
اما مجبور باشی بخندی
چقدر سخته دلتنگ باشی
اما مجبور باشی دلتنگیهاتو سرکوب کنی
چقدر سخته وقتی همه میخندن
یه دفعه با یه جمله دلت بگیره و
آروم آروم تو دلت اشک بریزی و بشکنی
چقدر سخته موضوعی که دلت رو به آتیش میکشه رو
بشنوی و مجبور باشی بالاجبار لبخند بزنی و
بگی مهم نیست
دنیا تنهایی‌های زیادی داره
اما تنهایی من دنیایی داره
اما تنهایی من دنیایی داره...

خوانش: #م_راهی

@MohammadRoustaieDeklameh
Forwarded from اتچ بات
#دکلمه‌های_محمدروستائی
@MohammadRoustaieDeklameh

“پس از من...”

پس از من
هرکه به چشم‌های تو خیره شد
تصاویر ته‌نشین‌شدۀ مرا دید
چشم‌هایت
آلبوم خصوصی عکس‌های من شده بودند
و تنها تو می‌دانستی
کدام تصویرم را کدام روز
عاشقانه در چشم‌های تو جا گذاشته بودم

پس از من
هرکه خواست تو را نوازش کند
انگشتانش از حرارتی که از دست‌های عاشق من
در تنت جا مانده بود،
تاول زد

پس از من
هرکه نزدیکت آمد از شرابی هزارساله مست شد؛
و فهمید کسی سال‌ها پیش
تاکستانی از شعرهای عاشقانه در دهانت کاشته است
و همین‌که تو را بوسید، دهانش تلخ شد
به‌خاطر ته‌ماندۀ حرف‌هایت در آخرین دیدار
به‌خاطر همان چند واژۀ تلخ
که لای دندان‌هایت گیر کرده بود

پس از من هرکه تو را دید،
سراغ مرا گرفت

تو
خاطرۀ بازمانده از منی
خاطرۀ دست‌هایی عاشق؛
شعری شگفت، که تکرار نخواهی شد
شعری عاشقانه،
که هیچ‌کس از زمزمه‌اش جان سالم به در نخواهد برد

تو را باید به موزه سپرد
و چشم‌هایت را، دست‌هایت را، لب‌هایت را
باید از پشت شیشه تماشا کرد

آدم‌ها برای تماشایت
باید در صف‌های طولانیِ انتظار بمانند
و تاریخ باید
باید به تو افتخار کند...

خوانش: #م_راهی

@MohammadRoustaieDeklameh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#دکلمه‌های_محمدروستائی
@MohammadRoustaieDeklameh

دلم خلوتی ساده میخواهد
با دو فنجان قهوه
کمی سکوت
و نگاه و نگاه و نگاه...
چند خطی شعر شاملو
که زمزمه کنم
و تو در پایان هر شعری
دستت را زیر چانه بزنی
و
بگویی:
باز هم بخوان...

#م_راهی
@MohammadRoustaieDeklameh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#دکلمه‌های_محمدروستائی
@MohammadRoustaieDeklameh

“کوچه‌های خراسان تو را می‌شناسند...”

چشمه‌های خروشان ترا می‌شناسند
موجهای پریشان ترا می‌شناسند

پرسش تشنگی را تو آبی جوابی
ریگ‌های بیابان ترا می‌شناسند

نام تو رخصت رویش است و طراوت
زین سبب برگ و باران ترا می‌شناسند

هم تو گلهای این باغ را می‌شناسی
هم تمام شهیدان ترا می‌شناسند

از نشابور با موجی از “لا” گذشتی
ای که امواج طوفان ترا می‌شناسند

بوی توحید مشروط بر بودن توست
ای که آیات قرآن ترا می‌شناسند

گر چه روی از همه خلق پوشیده داری
آی پیدای پنهان ترا می‌شناسند

اینک ای خوب، فصل غریبی سر آمد
چون تمام غریبان ترا می‌شناسند

کاش من هم عبور ترا دیده بودم
کوچه‌های خراسان ترا می‌شناسند

شعر: #قیصر_امین‌پور
خوانش: #م_راهی

@MohammadRoustaieDeklameh
Forwarded from اتچ بات
#دکلمه‌های_محمدروستائی
@MohammadRoustaieDeklameh

“جمعه‌ها”

توی قاب خیس این پنجره‌‌ها
عکسی از جمعه‌‌ی غمگین می‌‌بینم
چه سیاهه به تنش رخت عزا
تو چشاش ابرای سنگین می‌‌بینم

داره از ابر سیاه خون می‌چکه
جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه

نفسم در نمیاد
جمعه‌ها سر نمیاد
کاش می‌بستم چشامو
این ازم بر نمیاد

داره از ابر سیاه خون می‌چکه
جمعه‌ها خون جای بارون می‌‌چکه

عمر جمعه به هزار سال میرسه
جمعه‌‌ها غم دیگه بیداد می‌‌کنه
آدم از دست خودش خسته می‌شه
با لبای بسته فریاد می‌‌کنه

داره از ابر سیاه خون می‌‌چکه
جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه

جمعه وقت رفتنه
موسم دل‌ کندنه
خنجر از پشت می‌‌زنه
اون که همراه منه

داره از ابر سیاه خون می‌‌چکه
جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه...

شعر: #شهیار_قنبری
خوانش: #م_راهی

@MohammadRoustaieDeklameh
Forwarded from اتچ بات
#دکلمه‌های_محمدروستائی
@MohammadRoustaieDeklameh

“رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد”


رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد
دلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شد

در اوّل آسایش مان سقف فرو ریخت
هنگام ثمر دادن مان بود خزان شد

زخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداوند
اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد

آنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،
شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شد

با ما که نمک گیر غزل بود چنین کرد
با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد

ما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیم
یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد

جان را به تمنّای لبش بردم و نگرفت
گفتم بستان بوسه بده، گفت گران شد

یک عمر به سودای لبش سوختم و آه
روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد

یک حافظ کهنه، دو سه تا عطر، گل سر
رفت و همه ی دلخوشی ام یک چمدان شد

با هر که نوشتیم چه ها کرد به ما گفت
مصداق همان وای به حال دگران شد

شعر: #حامد_عسکری
خوانش: #م_راهی

@MohammadRoustaieDeklameh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بعضی وقتها
فکر میکنم
آیا کسی هست
که به اندازه من
دوستش داشته باشد؟
و
آیا
حتی
مادرش هم
به اندازه من دوستش دارد؟!؟

#م_راهی
۱۴۰۰/۰۸/۳۰
۰۰:۰۰

#دکلمه‌های_محمدروستائی (م_راهی)
@MohammadRoustaieDeklameh
نازنین نگارم...
پاییز به نیمه رسید
باران هم آمد
اما
تو
نیامدی...

#م_راهی
۱۴۰۰/۰۸/۱۵
۰۸:۱۵

#دکلمه‌های_محمدروستائی (م_راهی)
@MohammadRoustaieDeklameh
Forwarded from اتچ بات
#دکلمه‌های_محمدروستائی
@MohammadRoustaieDeklameh

“محرمی نیست...”

محرمی نیست وگرنه که خبر بسیار است
رمق ناله کم و کوه و کمر بسیار است

ای ملائک که به سنجیدن ما مشغولید
بنویسید که اندوه بشر بسیار است

ساقه‌های مژه‌ام از وزش آه نسوخت
شکر در جنگل ما هیزم تر بسیار است

سفره‌دار توام ای عشق بفرما بنشین
نان جو، زخم و نمک، خون جگر بسیار است

هر کجا می‌نگرم مجلس سهراب‌کشی است
آه از این خاک بر آن نعش پسر بسیار است

پشت لبخند من آیا و چرایی نرسید
پشت دلتنگی‌ام اما و اگر بسیار است

اشک آبادی چشم است بر آن شاکر باش
هرکجا جوی روانی است، کپر بسیار است

سال‌ها رفت و نشد موی تو را شانه کنم
چه کنم دوروبرت شانه به سر بسیار است.

شعر: #حامد_عسکری
خوانش: #م_راهی

@MohammadRoustaieDeklameh
Telegram Center
Telegram Center
Channel