#حکایت_مدیریتی
🔵 روزی شتری از راهی می گذشت که روباه جلویش سبز شد و بنا کرد سر به سر شتر گذاشتن و گفت: ای شتر، عاقبت روزی تو را هم خواهم خورد. می بینی.
شتر خندید اما چیزی نگفت و گذاشت رفت پی کارش. کمی که رفته بود به خودش گفت که بیا برو دم لانه روباه خودت را به موش مردگی بزن ببین روباه چه کار می کند.
دم لانه روباه دراز کشید و خود را به مردن زد. روباه آمد بیرون و دید که ای دل غافل، شتر افتاده مرده، آن هم درست دم در خانه اش.
شتر را گاز گرفت که امتحانی کرده باشد. شتر جنب نخورد.
روباه ذوق زده به خودش گفت: دیگر جانی برایش نماند، مرده است. اما اگر بگذارم همین جا بماند جک و جانورهای صحرا می آیند می خورند یک لقمه هم برای خودم نمی ماند.
بهتر است دمش را به دم خودم ببندم و بکشم ببرم به لانه ام. آنوقت دم شتر را به دم خود بست و برای امتحان چندبار محکم کشید. که یک دفعه وسط کار گره باز نشود.
شتر که تا آن لحظه جنب نخورده بود، وقتی کار را تمام شده دید، یک دفعه از جا بلند شد و روباه از دم شتر آویزان شد و بنا کرد به تکان تکان خوردن.
کمی راه رفته بودند که گرگ را دیدند. گرگ روباه را در آن حال دید، خندید و گفت: آقا روباه، ماشاا.. با این کیا و بیا و جبروت، خیر باشد، کجا تشریف می برید؟
روباه گفت: هنوز که برای خود ما هم معلوم نشده است.
گرفته ایم از دامن این بزرگوار تا مقصد کجا باشد!
@modiriati