مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#هفدهم
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #هفدهم


با اخم.. مستقیم به چشم ایمان.. نگاه کرد و گفت

_از لحظه ای که محرمت میشه.. تا وقت مرگت..نبینم اشکش دربیاری..نبینم دست روش بلند کنی..تهشو میگم نبینم اذیتش کنی.. حله یا واست حلش کنم..؟؟

با جملات عباس..
استرس ایمان کمتر شد.. حالا می‌فهمید ک فقط #نگران اوست.. نگرانی از جنس #برادرانه..

نهایت عشقش را.. با نگاه.. به صورت عباس پاشید.. با لبخندی عمیق گفت

_میدونی چندسال صبر کردم که به امشب برسم؟

ایمان.. از سکوت عباس استفاده کرد.. و ادامه داد

_خودمو به اب و اتیش میزنم تا خوشبختش کنم..اینایی که گفتی.. امکان نداره.. برام اتفاق بیافته!

عباس با همان اخم گفت
_و اگه اتفاق بیافته...؟!؟!

ایمان آرام.. روی شانه عباس زد.. و گفت
_عاشق نشدی داداش.. که بفهمی چی میگم


عباس کم کم اخم صورتش.. باز شده بود.. و آرام‌تر گفت
_اگه اتفاق بیافته.. که خودم گردنتو خورد میکنم...!!

ایمان نگاه بامحبتی کرد..
میدانست جنس... نگرانی های برادرانه عباس را.. گرچه خودش خواهر نداشت..

_عباس داداش.. همه چیمو گذاشتم کنار که بهش برسم..اقا اصلا گردن من.. از مو باریکتر.. بزن خلاص کن

عباس لبخند دلنشینی زد..و چیزی نگفت.. ایمان خواست حرفی بزند..
جرات نمیکرد..
نام عاطفه را.. روی زبانش جاری کند.. ان هم در مقابل عباااس..عباس آخر غیرت بود...ناموس پرست بود..
عباس فهمید.. ایمان می‌خواهد حرفی بزند..

_چی میخوای بگی.. بگو!

ایمان دستپاچه گفت..
_نه.. نه.. چیزی نیست.!

_پس.. مبارکه داداش

ایمان، عباس را سخت در اغوش فشرد..
_دمت گرم عباس.. دمت گرم


امشب بخیر و خوشی گذشت..
و قرار شد هفته بعد که میلاد بود، در محضر #عقدی_ساده داشته باشند.. و بعدا مراسم عروسی بگیرند..


بسرعت برق و باد یک هفته گذشت..
همه در تکاپوی خرید..
ایمان شاد و سرحال..عاطفه هم شاد هم پر استرس..همه به نوعی کمک می‌کردند.. نظر میدادند..
همه شاد بودند..
و طبق معمول.. مادرها.. نگران بودند.. که همه چیز.. به خوبی برگذار شود..

پنجشنبه ساعت ۵عصر بود..
عاطفه و ایمان کنار هم نشسته بودند..



ادامه دارد...


#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار