مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#قسمت_چهل_و_هفتم
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من🥀

#قسمت_چهل_و_هفتم


شب ساعت۸بود که صدای بوق ماشینی اومد و منم دویدم دم پنجره دیدم‌کارنه.
حتما اومده بامن حرف بزنه.
شایدم با محدثه..
برای اینکه باهاش روبرو نشم،سریع رفتم زیر پتو و وانمود کردم‌که‌خوابم.
دقایقی نگذشت که صدای دراومد و بعدم صدای مامان.
_زهراجان؟خوابی دخترم؟پاشو کارن اومده کارت داره.
تکون‌نخوردم و چشمام رو بستم.
یکم‌که‌گذشت،مامان رفت و منم نفس راحتی کشیدم.
اصلا آمادگی روبرو شدن با کارن رو نداشتم.
بخاطر اینکه وانمود کردم خوابم تا وقتی صدای لاستیکای ماشین کارن رو نشنیدم از اتاق بیرون نرفتم.
بعدشم که خواستم برم،مامان چراغا رو خاموش کرد و همه خوابیدن.
ای به خشکی شانس.
منم مجبور شدم بخوابم اما به زور.
صبح کلاس نداشتم برای همین تا۱۰خوابیدم.
بعدشم که بیدارشدم گوشیمو روشن کردم.
کارن۵بار پیام داده بود و ۱۰بار زنگ زده بود.
نمیدونم چه حسی بود اما دلم یکهو براش تنگ شد.
استغفراللهی گفتم و فکرمو منحرف کردم سمت درس و دانشگاه.
حرف زدن با آتنا هم برای منحرف شدن فکر عالی بود.
سریع بهش زنگ زدم.
_جانم زهرایی.سلام.
_سلام عروس خانوم جون.چطوری؟
_خوبم گلی توخوبی؟
_شکر خدا خوبم.چه خبرا؟
_خبرا دست شماست خانوم.چه خبر از دامادمان؟
_خوبه طفلی اسیر شرط و شروطای بابام شده.بابام هر دفعه یه سازی میزنه.نمیدونم چرا اما با علیرضا موافق نیست.نمیدونم چی ازش دیده که انقدر سنگ میندازه جلو پامون.
_حتما مصلحتی هست آجی.بابات صلاح تو رو بهتر میدونن.بسپرش دست خدا درست میشه.علیرضا هم اگه تورو بخواد تا تهش پات وایمیسته.
_خداییش وایستاده تا اینجا خیلی مدیونشم.
_نه دختر مدیونی چیه؟وظیفشه واسه کسی که دوسش داره همه کار بکنه.
هوفی کشید و گفت:چی بگم والا؟دعاکن بابام دست از لجبازی برداره.
_درست میشه عزیزم شک نکن خدا خیلی بزرگه.هوای همه آدما رو داره‌.عیب از ماهاست که گاهی حس میکنیم ما رو نمیبینه.این اوج بی معرفتی ماست.
_باز رفتی رو منبر؟الحق که حرفات آدمو آروم میکنه.
خندیدم و گفتم:چاکریم تپلک.
اتنا هم خندید و گفت:خب اگه اجازه بفرمایین حاج خانم جان من برم مادرگرامی احضارم کردن.
_برو خانمی سلام به همه هم برسون.
_قربونت چشم حتما التماس دعا.
_یاعلی مدد خداحافظ
بعد حرف زدن با آتنا عجیب آروم شده بودم.این دختر انرژی فوق العاده ای داشت.
لحظه ای نگاهم به خرسی که کنار کمرم ولو شده بود،افتاد.
چقدر اون شب ذوق زدم از داشتن همچین عروسکی.
رفتم بغلش کردم و اروم فشردمش.
منبع آرامش بود این خرس پشمالو.
یک جورایی بوی کارن رو میداد.
سریع از خودم جداش کردم و دوباره استغفرالله گفتم.
نباید بزارم نفسم منو از خدا دور کنه.
من بنده خدایم نه بنده بوی یک آدم.
نمیخواستم خیانت کنم به خواهرم.حتی فکر کردن به کارن هم اشتباه محض بود.باید هرطوری شده از ذهنم بیرونش کنم اما نمیشد


#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷

✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_چهل_و_هفتم

💠 از چشمان‌شان به پای حال خرابم خنده می‌بارید و تنها حضور حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصره‌شان سرم پایین بود و بی‌صدا گریه می‌کردم.

ای‌کاش به مبادله‌ام راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بی‌تاب‌شان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند.

💠 احساس می‌کردم از زمین به سمت آسمان آتش می‌پاشد که رگبار گلوله لحظه‌ای قطع نمی‌شد و ترس رسیدن نیروهای #مقاومت به جان‌شان افتاده بود که پشت موبایل به کسی اصرار می‌کردند :«ما می‌خوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!»

صدایش را نمی‌شنیدم اما حدس می‌زدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین می‌کند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند.

💠 پیکرم را در زمین فشار می‌دادم بلکه این سنگ‌ها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانه‌ام را با تمام قدرت کشید و تن بی‌توانم را با یک تکان از جا کَند.

با فشار دستش شانه‌ام را هل می‌داد تا جلو بیفتم، می‌دیدم دهان‌شان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه می‌کشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود.

💠 پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم می‌دادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راه‌پله زمین خوردم.

احساس کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به لب‌هایم نمی‌آمد که حضرت را با نفس‌هایم صدا می‌زدم و می‌دیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است.

💠 دلم می‌خواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمی‌دادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانه‌ام را #وحشیانه فشار می‌دادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس می‌کردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمی‌رفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف می‌زند.

مسیر حمله به سمت #حرم را بررسی می‌کردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد.

💠 کریه‌تر از آن شب نگاهم می‌کرد و به گمانم در همین یک سال به‌قدری #خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود.

تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجره‌ام آماده می‌شد که دندان‌هایش را به هم می‌سایید و با نعره‌ای سرم خراب شد :«پس از #وهابی‌های افغانستانی؟!»

💠 جریان خون به زحمت خودش را در رگ‌هایم می‌کشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بی‌صدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت :«یا حرف می‌زنی یا همینجا ریز ریزت می‌کنم!»

و همان #تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمی‌اش جانم را گرفت :«آخرین جایی که می‌برّم زبونته! کاری باهات می‌کنم به حرف بیای!»

💠 قلبم از وحشت به خودش می‌پیچید و آن‌ها از پشت هلم می‌دادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک #گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت.

از شدت وحشت رمقی به قدم‌هایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم. حس می‌کردم زمین زیر تنم می‌لرزد و انگار عده‌ای می‌دویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد.

💠 رگبار گلوله خانه را پُر کرده و دست و بازویی تلاش می‌کرد سر و صورتم را بپوشاند، تکان‌های قفسه سینه‌اش را روی شانه‌ام حس می‌کردم و می‌شنیدم با هر تکان زیر لب ناله می‌زند :«#یا_حسین!» که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت.

گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر می‌شد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر ناله‌ای هم نمی‌زد که فقط خس‌خس نفس‌هایش را پشت گوشم می‌شنیدم.

💠 بین برزخی از #مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بی‌وقفه، چیزی نمی‌فهمیدم که گلوله باران تمام شد.

صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمی‌دیدم و تنها بوی #خون و باروت مشامم را می‌سوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد.

💠 گردنم از شدت درد به سختی تکان می‌خورد، به‌زحمت سرم را چرخاندم و پیکر پاره‌پاره‌اش دلم را زیر و رو کرد. ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون می‌چکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان می‌داد...

#ادامه_دارد

🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷