#رمان_بانوی_پاک_من🥀#قسمت_هشتاد_و_هفتتا عصر سرکار بودم
و شب هم سر ساعت۸ رفتم دنبال محدثه.
با اون لباسایی که براش خریده بودم فوق العاده قشنگ شده بود. عین علی اصغر۶ ماهه امام حسین تو لباس سبز
و سفی
و سربند یا ابالفضلش تکون تکون میخورد.
بغلش کردم
و از زندایی تشکر کردم.
تو ماشین که گذاشتمش خوابید. منم با خیال راحت تا حسینیه رانندگی کردم.
غوغا بود تو خیابونا مخصوصا جلو مسجدا
و حسینیه ها. بالاخره رسیدیم منم با شوق دخترمو بغل کردم
و با هم رفتیم تو.
هرکی من
و دخترمو می دید با شوق نگاهمون میکرد
و زیر لب چیزی میگفت.
_سلام داداش. خوبی؟
به اباالفضل نگاه کردم که حالا مثل برادرم شده بود.
_سلام خوبم شماچطوری؟
_عالیم با دیدن تو
و سوگلیت. ببینمش این بانو رو.
گرفت بغلش
و کلی بوسش کرد.
_اسم این بانو چیه؟
_محدثه.
_ای جانم خوش نام باشه عزیزدلمون.
بعد بقیه رو صدا زد.
_بچه ها بیاین این فرشته کوچولو رو ببینین. مهمون امشبمونه. دخترگل آقا کارنه.
همه با به به
و چه چه بغلش کردن
و هر کی یک بوسه گذاشت رو گونه دخترم.
_خدا نگهش داره داداش.
_ماشالله چه نازه خدا حفظش کنه.
_علی یارش باشه.
_خوش نام باشه مثل مادرمون حضرت زهرا.
_ابالفضل نگه دارش باشه ماشالله خیلی خوشگله.
دخترم که اومد تو بغلم لب برچیده بود
و منتظر یک عکس العمل بود تا گریه کنه.
فوری دم گوشش ذکر آرام بخش رو خوندم
و آروم شد.
اباالفضل گفت:چی خوندی دم گوشش که آروم شد؟
_" الا بذکر الله تطمئن القلوب"
لبخند رضایت بخشی اومد رو لبش
و با دست زد به شونه ام.
_ان شالله امشب حاجتتو بگیری داداش.
کم کم روحانی اومد
و بعد سخنرانی طولانی
و پر محتوایی که کرد ، مداح اومد
و شروع کرد به خوندن نوحه
و روضه.
با هر جمله اشک میریختم
و محدثه رو بیشتر رو دستم بالا میبردم.
روضه کشیده شد به شش ماهه امام حسین که نوحه خون، محدثه رو خواست.
بچمو دادم بغلش
و خودم کناری ایستادم.
محدثه گریه میکرد
و مداح، با صدای سوزناکش روضه میخوند
و مردم به سر
و سینه میزدند.
یک لحظه اون صحنه ای که امام حسین پسر شیش ماهش رو گرفته بود رو دستش
و رو به لشکر کفار میگفت:اگه به من رحم نمیکنین به این طفل کوچک رحم کنین، جلوی چشمم تداعی شد.
اون لحظه به صبر
و استقامت امام حسین پی بردم
و از خودم متنفر شدم. خیلی بد کردم به زهرا.
خدایا منو ببخش. استغفار کردم
و قسم خوردم اگه عشقم خوب بشه دیگه آدم بشم.
کم کم نوحه تموم شد
و سینه زنی کوتاهی کردن
و آخرشم قیمه اباعبدالله رو خوردیم
و رفتیم خونه.
هیچوقت فکر نمیکردم قیمه اینهمه خوشمزه باشه
و بهم بچسبه.
وقتی رسیدیم خونه، محدثه از خستگی بیهوش شد
و منم کنارش رو تخت خوابم برد.
#نویسنده_زهرا_بانو #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃بامــــاهمـــراه باشــید
🌹