#قسمت_نود_وهشتمکوچ غریبانه
💔-ای بابا،اگه بخوای خودتو مقید این حرفا کنی هیچ وقت از زندگیت لذت نمی بری.
-می دونم...من از اون دسته آدمام که به این دنیا اومدن فقط غم و غصه هاشو به دوش بکشن.
صدای زنگ تلفن مانع از ادامۀ صحبت شد.گوشی را بی حوصله برداشتم.
-الو...شرکت رعد بفرمایید؟
-سلام...چه طوری خانوم بهرام خانی؟
-خوبم آقای پارسا...به لطف احوالپرسی شما.
-خوبه که هر چقدرمی گذره صمیمیت ما این قدر زیاد می شه،نیست؟
-چه خوبه که تو همیشه دست پیشو می گیری،این به نظرم جالب تره!
-من اگه اون جوری خطابت کردم واسه این بود که یادت بیارم تو الان همون مانی سابقی؛بدون هیچ قید و بندی،اما
انگار خودت نمی خوای این واقعیتو قبول کنی!
-از تو چه پنهون،اگه ممکن بود،حاضر بودم نصف عمرمو بدم برگردم به وضعیت هفت،هشت سال پیش،ولی هر دوی
ما می دونیم که این محاله.
-چرا؟مگه الان وضعیت چه فرقی کرده؟جز اینکه تو خیلی حساس و زود رنج شدی!
-اگه جای من بودی می فهمیدی اوضاع چه فرقی کرده.تازه همون حساسیت و زود رنجی هم از تاثیرات همین تغییر
و تحولاست.
-من میگم اگه آدم بخواد می تونه همه چیزو از نو بسازه،کافیه اراده کنه.
-نمی دونم،شاید حق با تو باشه.شاید من وا دادم که به نظرم این یه آرزوی محاله...عمه حالش چه طوره؟
-خوبه و دلش واسه تو تنگ شده؛عین من.امروز سفارش کرد باهات تماس بگیرم و برای امشب دعوتت کنم.
-دستش درد نکنه،خبر خاصیه؟
-نه فقط همه هستن،عزیز گفت تو هم باید باشی.
-بازم به معرفت عمه،بقیه که منو فراموش کردن.
-دست شما درد نکنه،دست من که از اولش نمک نداشت؛اشکال نداره.
-اینو بذار به حساب تلافی،آخه خیلی بهم برخورد که اونجوری صدام کردی...راستی هنوز فرصتی پیش نیومده که
بابت سحر ازت تشکر کنم.توی اون یه هفته که پیش تو بود خیلی بهش خوش گذشته بود؛واقعا ممنونم.اصلا دلم نمی
خواست توی اون مراسم باشه و بقیه به چشم دلسوزی نگاهش کنن.زجری که خودم توی اون چند روز از دست نگاه
مردم کشیدم به اندازۀ کافی ناراحت کننده بود.
-از دایی شنیدم دوباره رفتی پیش دکتر،نگرانت شدم.الان حالت چه طوره؟
-خیلی بهترم؛لااقل از چند وقت پیش.دوران بدی بود.
-می دونم.خدا رحمتش کنه،بودنش یه جور تو رو اذیت می کرد،رفتنش یه جور دیگه.
-واقعا.
-خوب ولش کن بهتره دیگه فراموشش کنیم.واسه امشب بیام دنبالت؟
-زحمت نکش خودم میام.سلام گرم منو به عمه برسون بگو دلم واسش یه ذره شده.
-فقط واسه اون؟
-چون دانی و پرسی سوالت خطاست.
-تو هم که فقط بلدی جوابای سر بالا به آدم بدی.
-ای بی ذوق،طبع لطیفت کجا رفته؟
-بعد از چند سال انتظار،لطفشو از دست داده.
-پس نگو هیچی عوض نشوده.در ضمن،اگه خواستی چیزی رو از نو بسازی یادت نره قبل از همه لطافت طبعت رو
ترمیم کن،چون من عاشق اون طبع شاعرانتم.در جواب این را خواند.
دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم
این که می گویند آن خوشتر ز حسن یار ما این دارد و آن نیز هم
چون سرآمد دولت شب های وصل بگذرد ایام هجران نیز هم
محتسب داند که حافظ عاشق است وآصف ملک سلیمان نیز هم
ساکت شد.انگار منتظر بود.نوعی وسوسۀ درونی وادارم کرد جوابی به سبک خودش به او بدهم.
در انتظار رویت ما و امیدواری در عشوۀ وصالت ما و خیال و خوابی
مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی
حافظ چه می نهی دل تو در خیال خوبان کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی
-اگر فکر می کنی با این حرفا می تونی منو نا امید کنی کور خوندی،امشب منتظرتم.
***
به نظرم این مهمانی لطف و صفای خاصی داشت.شاید دیدن خنده و شادی و سر به سر گذاشتن ها بعد از آن همه
گریه و زاری و عزاداری این طور به دلم نشسته بود.تمامی سطح ایوان فرش شده بود و مخده های پر نقش و نگار
برای راحتی بیشتر در گوشه گوشه به دیوار تکیه داشت.سطح حیاط تمیز و آب پاشی شده،گل و گیاهان باغچه آب
خورده و با طراوت به نظر می آمدند.با فرو نشستن خورشید،نسیمی که نرم نرمک می وزید،خنکی دلچسبی
داشت.سحر هم از بودن در بین بقیه شادمان شده بود و با بچه ها چنان سرگرم بود که یک لحظه زمین نمی نشست.
عمه پکی به نی پیچ قلیان زد و با نرمی خاصی گفت: