🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷✍️ #دمشق_شهر_عشق#قسمت_سی_و_یکم💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد
و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت
و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش
#نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند
و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!»
و ارتباط را قطع کرد.
💠 منتظر حرفی نگاهش میکردم
و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند
و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت
و خیال کرد من نشنیدهام، اما بهخوبی شنیده
و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم
و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»
💠 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده
و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد
و برایم
#دلبری کرد :«مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم
و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد
و صدایش گرفت :«برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم
#داریا.»
💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده
و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد
و من دنبالش میدویدم
و بیخبر اصرار میکردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟»
💠 دلش مثل دریا بود
و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت
و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!»
و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در
#سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد
و بدل میکرد
و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد
و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!»
و خودش داخل رفت.
💠 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است
و خواهرش نامحرم
و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در
#سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته
و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد
و دوباره در
#عزای پدر
و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست
و با دست اشاره کرد داخل شوم.
💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده
و حالا برای دیدنش دست
و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد
و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد
و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده
و همه
#احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
💠 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده
و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی
#نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم
و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد
و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از
#غصه آتش گرفت.
💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست
و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد
و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم
و میبریمشون داریا!»
💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد
و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد
و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد
و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمیگردم!»
و به سرعت از اتاق بیرون رفت
و در را نیمه رها کرد.
💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از
#شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی
و خونریزی، خشک
و سفید شده
و با همان حال، مردانه حرف زد :«
#انتقام خون پدر
و مادرتون
و همه اونایی که دیروز تو
#زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
💠 نام پدر
و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد
و او همچنان لحنش برایم میلرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید
و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده
و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...
#ادامه_دارد🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷