🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷✍️ #دمشق_شهر_عشق#قسمت_بیست_و_ششم💠 بیهیچ حرفی از مصطفی گذشتم
و وارد صحن شدم که گنبد
و ستونهای
#حرم آغوشش را برای قلبم گشود
و من پس از اینهمه سال جدایی
و بیوفایی از در
و دیوار حرم خجالت میکشیدم که قدمهایم روی زمین کشیده میشد
و بیخبر از اطرافم ضجه میزدم.
از شرم روزی که اسم زینب را پس زدم، از شبی که
#چادرم را از سرم کشیدم، از ساعتی که از نماز
و روزه
و همه مقدسات بریدم
و حالا میدیدم
#حضرت_زینب (علیهاالسلام) دوباره آغوشش را برایم گشوده که با دستانم، دامن ضریحش را گرفته
و به پای محبتش زار میزدم بلکه این زینب را ببخشد.
💠 گرمای نوازشش را روی سرم حس میکردم که دانهدانه گناهانم را گریه میکردم، او اشکهایم را میخرید
و من
#ضریحش را غرق بوسه میکردم
و هر چه میبوسیدم عطشم برای
#عشقش بیشتر میشد.
با چند متر فاصله از ضریح پای یکی از ستونها زانو زده بودم، میدانستم باید از محبت مصطفی بگذرم
و راهی
#ایران شوم که تمنا میکردم گره این دلبستگی را از دلم بگشاید
و نمیدانستم با پدر
و مادرم چه کنم که دو سال پیش رهایشان کرده
و حالا روی برگشتن برایم نمانده بود.
💠 حساب زمان از دستم رفته بود، مصطفی منتظرم مانده
و دل کندن از حضور
#حضرت_زینب (علیهاالسلام) راحت نبود که قلب نگاهم پیش ضریح جا ماند
و از حرم بیرون رفتم.
گره گریه تار
و پود مژگانم را به هم بسته
و با همین چشم پُر از اشکم در
#صحن دنبال مصطفی میگشتم که نگاهم از نفس افتاد. چشمان مشکی
و کشیدهاش روی صورتم مانده
و صورت گندمگونش گل انداخته بود.
💠 با قامت ظریفش به سمتم آمد، مثل من باورش نمیشد که تنها نگاهم میکرد
و دیگر به یک قدمیام رسیده بود که رنگ از رخش رفت
و بیصدا زمزمه کرد :«تو اینجا چیکار میکنی زینب؟»
نفسم به سختی از سینه رد میشد، قلبم از تپش افتاده
و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا بهتر او را ببینم. صورت زیبایش را آخرین بار دو سال پیش دیده بودم
و زیر محاسن کم پشت مشکیاش به قدری زیبا بود که دلم برایش رفت
و به نفسنفس افتادم.
💠 باورم نمیشد او را در این حرم ببینم
و نمیدانستم به چه هوایی به
#سوریه آمده که نگاهم محو چشمانش مانده
و پلکی هم نمیزدم.
در این مانتوی بلند مشکی
#عربی و شال شیری رنگی که به سرم پیچیده بودم، ناباورانه
#حجابم را تماشا میکرد
و دیگر صبرش تمام شده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید
و زیر گوشم اسمم را
#عاشقانه صدا میزد.
💠 عطر همیشگیاش مستم کرده بود، تپش قلبش را حس میکردم
و دیگر حال
و هوا از این بهتر نمیشد که بین بازوان
#برادرانهاش مصیبت دو سال تنهایی
و تاریکی سرنوشتم را گریه میکردم
و او با نفسهایش نازم را میکشید که بدنش به شدت تکان خورد
و از آغوشم کنده شد.
مصطفی با تمام قدرت بازویش را کشید تا از من دورش کند، ابوالفضل غافلگیر شده بود، قدمی کشیده شد
و بلافاصله با هر دو دستش دستان مصطفی را قفل کرد.
💠 هنوز در هیجان دیدار برادرم مانده
و از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمتشان کشیدم
و تنها یک کلمه جیغ زدم :«برادرمه!»
دستان مصطفی سُست شد، نگاهش ناباورانه بین من
و ابوالفضل میچرخید
و هنوز از ترس مرد غریبهای که در آغوشم کشیده بود، نبض نفسهایش به تندی میزد.
💠 ابوالفضل سعد را ندیده بود
و مصطفی را به جای او گرفت که با تنفر دستانش را رها کرد، دوباره به سمت من برگشت
و دیدن این سعد خیالی خاطرش را به هم ریخته بود که به رویم تشر زد :«برا چی تو این موقعیت تو رو کشونده
#سوریه؟»
در سرخی غروب آفتاب، چشمان روشن مصطفی میدرخشید، پیشانیاش خیس عرق شده
و از سرعت عمل حریفش شک کرده بود که به سمتمان آمد
و بیمقدمه از ابوالفضل پرسید :«شما از نیروهای
#ایرانی هستید؟»
💠 از صراحت سوالش ابوالفضل به سمتش چرخید
و به جای جواب با همان زبان عربی توبیخش کرد :«دو سال پیش خواهرم به خاطر تو قید همه ما رو زد، حالا انقدر
#غیرت نداشتی که ناموست رو نکشونی وسط این معرکه؟»
نگاه
#نجیب مصطفی به سمت چشمانم کشیده شد، از همین یک جمله فهمید چرا از بیکسیام در ایران گریه میکردم
و من تازه برادرم را پیدا کرده بودم که با هر دو دستم دستش را گرفتم تا حرفی بزنم
و مصطفی امانم نداد :«من جا شما بودم همین الان دست خواهرم رو میگرفتم
و از این کشور میبردم!»
💠 در برابر نگاه خیره ابوالفضل، بلیطم را از جیب کاپشنش بیرون کشید
و به رفتنم راضی شده بود که صدایش لرزید :«تا اینجا من مراقبش بودم، از الان با شما!»...
#ادامه_دارد🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷