مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#قسمت_آخر
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#قسمت_آخر

کوچ غریبانه💔

طرز صحبت کردنشان بی ادبانه و توهین آمیز بود.انگار از عمد می خواستند مسعود را تحقیر کنند.
-مسعود...م...ن..ن..نمی ذارم...تو رو ببرن.
از ترس دچاره لکنت شده بودم.از روی چادر بازوانم را گرفت و مستقیم به چشمانم نگاه کرد.ظاهرا فهمیده بود حال
درستی ندارم.
-آروم باش عزیزم.جلوی اینا نباید از خودت ضعف نشون بدی.هر اتفاقی بیفته یادت باشه نباید جلوشون گریه
کنی...می فهمی؟
-م...مگه..ق..قراره چه...ا...اتفاقی بیفته؟
دستش دورم حلقه شد و سرم را به سینه اش چسباند.
-صحبتای خصوصی تون تموم نشد؟
رگهای پیشانی مسعود برجسته شد.چهره اش از زردی به سرخی گرایید.پنجه هایش بازویم را محکم تر فشرد.
-اجازه بدین با خانومم خداحافظی کنم الان میام.
دوباره به طرفم برگشت.قیافه اش حالت خاصی داشت:
-عجیبه!انگار دل آدم زودتر از خودش از حوادث باخبر می شه.
لحظه ای ساکت نگاهم کرد بعد محکم در آغوشم گرفت.عجیب این بود که دیگر نمی ترسیدم.انگار نیروی خاصی از
او به من منتقل شد.احساس می کردم هیچ چیز واقعی نیست.به نظرم آن دو نفر که جلوی در ایستاده بودند واقعی
نبودند.غم چهرۀ مسعود واقعی نبود و این خداحافظی...هیچ کدام حقیقت نداشت.
-مانی؟
سرم را از روی سینه اش بلند کردم.نگاهم به او بود.
-من دارم می رم.اگه عدالتی در کار باشه زود بر می گردم،چون هیچ کار خلافی نکردم؛در غیر این صورت نمی دونم
چه اتفاقی می افته یا کی بر می گردم...قول می دی منتظرم بمونی؟
-تا...ه..هر وقت که لازم باشه...حتی...ا...اگه یه عمر طول بکشه.
پیشانیم را بوسید:
-خیالمو راحت کردی.سلام منو به همه برسون و مواظب خودت باش.
رهایم کرد و به راه افتاد.قدم هایش سنگین برداشته می شد.من هم بی اراده دنبالش کشیده شدم.احساس می کردم
رنگ به رو ندارم.جلوی در یکی از آنها دستان مسعود را به پشت برد و به آنها دستبند زد.قلبم از جا کنده شد.انگار
آن دستبند را به گلوی من زده بودند.بغض داشت خفه ام می کرد،ولی اشکم جرات پایین آمدن نداشت.مسعود گفته
بود مقابل اینها نباید گریه کنم.چشمم از پشت سر به او بود.به عقب برگشت.قبل از آن که او را بیرحمانه به درون
اتومبیل هل بدهند آخرین نگاه بینمان رد و بدل شد.
-برو تو دم در خوب نیست.
اگر قدرت داشتم شاید بر خلاف میلم می رفتم،ولی پاهایم مثل چوب خشک شده بود و قدرت حرکت نداشت.مثل
بُهت زده ها به مقابل نگاه می کردم و قدرت هیچ حرکتی نداشتم.با هر قدم که بین من و مسعود فاصله می افتاد
ضعف و ناتوانی ام بیشتر می شد و نیرویم تحلیل می رفت.آنها داشتند توانم را،جانم را می بردند.با حرکت خودرو
مسعود باز هم به عقب برگشت.در نگاهش حالت عجیبی بود؛چیزی که از تاثیر آن قلبم فرو ریخت.دستم به لنگۀ در
بود که زمین نخورم.آنقدر به مسیری که به انتهای کوچه ختم می شد چشم دوختم که چشمانم سیاهی رفت.انگار دنیا
به آخر رسیده بود.زانوانم شل شد.همان جا کنار درگاه حیاط به پایین سر خوردم و محکم با سطح سختی برخورد
کردم.تازه در این لحظه گرمی قطره های اشکی که روی گونه هایم لغزید را احساس کردم.این بار بازی سرنوشت
چه خیالی داشت؟


پــــــــــایــــــــــان
پلاک پنهان

#قسمت_آخر

ــ همه چیز تموم شد،خودتو اماده کن چون دوباره باید منو تا آخر عمر تحمل
کنی،الان هم پاشو بریم پایین
.🌻🌻🌻🌻🌻
ــ چی شد صغری؟
صغری ذوق زده گفت:
ــ صلح برقرار شد
سمیه خانم خندید و گفت:
ــ مگه جنگ بود مادر!!
ــ واال این چیزی که من دیدم بدتر از جنگ بود
ــ بس کن دختر،علی نمیاد
ــ نه امشب پرواز داره
ــ موفق باشه ان شاء الله
سر از مهر برداشتن ،وقتی نگاهشان به حرم امام حسین افتاد،لبخندی بر لبان هر دو
نشست،نور گنبد ،چشمان سمانه را تر کرد،با احساس گرمای دستی که قطره اشکش
را پاک کرد،سرش را چرخاند،که نگاهش در چشمان کمیل گره خورد.
کربلا،بین الحرمین و این زیارت عاشورای دو نفره بعد از آن همه مشکالتی که در این
چند سال کشیدند،لازم بود.
سمانه به کمیل خیره شد،این موهای سفید که میان موهایش خودنمایی
میکردند،نشانه ی صبر و بزرگی این مرد را می رساند،در این ۳سال که زیر یک سقف
رفته بودند،مشکالت زیادی برایش اتفاق افتاد و کمیل چه مردانه پای همه ی
دردهایش و مشکالتش ایستاد.
مریضی اش که او را از پا انداخته بود و دکترها امیدی به خوب شدنش نداشته اند،و
درخواست طلاقی که خودش برای او اقدام کرده بود،حالش را روز به زود بدتر کرده
بود،اما کمیل مردانه پای همسرش ایستاد،زندگی اش را به خدا و بعد امام حسین
سپرد،و به هیچ کدام از حرف های پزشکان اعتنایی نکرد،وقتی درخواست طلاق را
دید ،سمانه را به آشپزخانه کشاند و جلوی چشمانش آن را آتش زد،و در گوشش
غرید که "هیچوقت به جدایی از من حتی برای یه لحظه فکر نکن"،با درد سمانه درد
میکشید،شبایی که سمانه از درد در خود مچاله می شد و گریه می کرد او را در
آغوش می گرفت و پا به پای او اشک می ریخت ،اما هیچوقت نا امید نمی شد.
در برابر فریادهای سمانه،و بی محلی هایش که سعی در نا امید کردن کمیل از او
بود،صبر کرد،آنقدر در کنار این زن مردانگی خرج کرد که خود سمانه دیگر دست از
مبارزه کشید.
خوب شدن سمانه و به دنیا آمدن حسین،زندگی را دوباره به آن ها بخشید.
ــ چیه مرد به جذابیه من ندیدی اینجوری خیره شدی به من!
سمانه خندیدو پرویی گفت!
حسین که مشغول شیطونی بود را در آغوش گرفت و او را تکان داد و غر زد:
ــ یکم آروم بگیر خب،مردم میان بین الحرمین آرامش بگیرن من باید با تو اینجا
کشتی بگیرم
کمیل حسین را از او گرفت و به شانه اش اشاره کرد:
ــ شما چشماتونو ببندید به آرامشتون برسید،من با پسر بابا کنار میام
سمانه لبخندی زد و سرش را روی شانه ی کمیل گذاشت و چشمانش را بست،آرامش
خاصی داشت این مکان.
کم کم خواب بر او غلبه کرد و تنها چیزی که می شنید صدای بازی کمیل و حسین
بود....
پایان
#قسمت_آخر
#ازدواج_صوری


بعداز سه هفته صادق برگشت
گلوله به پهلوش خورده بود
و کلیه اش سوراخ کرده بود
کلیه اش برداشته بودن
اروم کنار تختش نشستم دستامو توی دستاش گره کردم
چشمای خسته و بی جونشو باز کرد بعد از این همه وقت نگاهش به نگاه من دوخته شد بازم مست شدم از بودنش
_اقایی زیارتت قبول☺️

لبخند ی از عمق وجودش بهم هدیه کرد😍

سه ماه از اون روزای سخت میگذره
من الان یه مامان حساب میشم
دستم گذشتم رو دست صادق گفتم
بابایی چرا ناراحتی ؟

صادق:دیدی پریا دیدی جاموندم
دیدی لایق نشدم

-صادق برای تو ماموریتی بالاتر نوشته شده
فدایی حضرت مهدی میشی

دستم گرفت و بلندم کرد
رفتیم سرمزار شهید اسدی و قاریان پور
تنها جایی که حال هردوی مارو خوب میکنه مزارشهداست
کم کم دیگه حال صادق هم از لحاظ روحی و هم جسمی داره خوب میشه


صادق روی صورتم اروم دست کشید
چشمامو به سختی باز کردم
_عزیزم زینب خانمو اوردن نمیخوای ببینیش😍
#تنها_میان_داعش

#35
#قسمت_آخر

حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش حاج قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق سید علی خامنه‌ای و حاج قاسمم!»

سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف سید علی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»

تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن شهادت سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از حاج قاسم چیزی نگفته بود؟»

و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.

ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم :«چطوری آزاد شدی؟»

حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»

و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و تهدیدت می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»

و از نزدیک شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط امیرالمؤمنین مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم غیرت می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟»

دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع عملیات، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»

از تصور درد و غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»

از اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم کریم اهل بیت (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!»

دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.

مردم همه با پرچم‌های یاحسین و یا قمر بنی هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد.

بیش از هشتاد روز مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.


پایان

نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد