#قسمت_آخرکوچ غریبانه
💔طرز صحبت کردنشان بی ادبانه و توهین آمیز بود.انگار از عمد می خواستند مسعود را تحقیر کنند.
-مسعود...م...ن..ن..نمی ذارم...تو رو ببرن.
از ترس دچاره لکنت شده بودم.از روی چادر بازوانم را گرفت و مستقیم به چشمانم نگاه کرد.ظاهرا فهمیده بود حال
درستی ندارم.
-آروم باش عزیزم.جلوی اینا نباید از خودت ضعف نشون بدی.هر اتفاقی بیفته یادت باشه نباید جلوشون گریه
کنی...می فهمی؟
-م...مگه..ق..قراره چه...ا...اتفاقی بیفته؟
دستش دورم حلقه شد و سرم را به سینه اش چسباند.
-صحبتای خصوصی تون تموم نشد؟
رگهای پیشانی مسعود برجسته شد.چهره اش از زردی به سرخی گرایید.پنجه هایش بازویم را محکم تر فشرد.
-اجازه بدین با خانومم خداحافظی کنم الان میام.
دوباره به طرفم برگشت.قیافه اش حالت خاصی داشت:
-عجیبه!انگار دل آدم زودتر از خودش از حوادث باخبر می شه.
لحظه ای ساکت نگاهم کرد بعد محکم در آغوشم گرفت.عجیب این بود که دیگر نمی ترسیدم.انگار نیروی خاصی از
او به من منتقل شد.احساس می کردم هیچ چیز واقعی نیست.به نظرم آن دو نفر که جلوی در ایستاده بودند واقعی
نبودند.غم چهرۀ مسعود واقعی نبود و این خداحافظی...هیچ کدام حقیقت نداشت.
-مانی؟
سرم را از روی سینه اش بلند کردم.نگاهم به او بود.
-من دارم می رم.اگه عدالتی در کار باشه زود بر می گردم،چون هیچ کار خلافی نکردم؛در غیر این صورت نمی دونم
چه اتفاقی می افته یا کی بر می گردم...قول می دی منتظرم بمونی؟
-تا...ه..هر وقت که لازم باشه...حتی...ا...اگه یه عمر طول بکشه.
پیشانیم را بوسید:
-خیالمو راحت کردی.سلام منو به همه برسون و مواظب خودت باش.
رهایم کرد و به راه افتاد.قدم هایش سنگین برداشته می شد.من هم بی اراده دنبالش کشیده شدم.احساس می کردم
رنگ به رو ندارم.جلوی در یکی از آنها دستان مسعود را به پشت برد و به آنها دستبند زد.قلبم از جا کنده شد.انگار
آن دستبند را به گلوی من زده بودند.بغض داشت خفه ام می کرد،ولی اشکم جرات پایین آمدن نداشت.مسعود گفته
بود مقابل اینها نباید گریه کنم.چشمم از پشت سر به او بود.به عقب برگشت.قبل از آن که او را بیرحمانه به درون
اتومبیل هل بدهند آخرین نگاه بینمان رد و بدل شد.
-برو تو دم در خوب نیست.
اگر قدرت داشتم شاید بر خلاف میلم می رفتم،ولی پاهایم مثل چوب خشک شده بود و قدرت حرکت نداشت.مثل
بُهت زده ها به مقابل نگاه می کردم و قدرت هیچ حرکتی نداشتم.با هر قدم که بین من و مسعود فاصله می افتاد
ضعف و ناتوانی ام بیشتر می شد و نیرویم تحلیل می رفت.آنها داشتند توانم را،جانم را می بردند.با حرکت خودرو
مسعود باز هم به عقب برگشت.در نگاهش حالت عجیبی بود؛چیزی که از تاثیر آن قلبم فرو ریخت.دستم به لنگۀ در
بود که زمین نخورم.آنقدر به مسیری که به انتهای کوچه ختم می شد چشم دوختم که چشمانم سیاهی رفت.انگار دنیا
به
آخر رسیده بود.زانوانم شل شد.همان جا کنار درگاه حیاط به پایین سر خوردم و محکم با سطح سختی برخورد
کردم.تازه در این لحظه گرمی قطره های اشکی که روی گونه هایم لغزید را احساس کردم.این بار بازی سرنوشت
چه خیالی داشت؟
پــــــــــایــــــــــان