مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#خریداری
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #شصت_وشش


فاطمه بلند شد که برود..
_باشه.. ببخشید که اومدم.. خب دیگه من برم..!

چادرش را جلوتر کشید
_مزاحم خلوتت نمیشم..!

عباس #فهمیده بود..
بانویش ناز میکند.. خوب #خریداری بود.. بلند شد.. دستش را گرفت..و رها نکرد.. از آبدارخانه بیرونش برد..

_عـــه!!! عبـــــــاس!! دستمو ول کن!! من باهات قهرمــــــــاا...!!

عباس بی توجه..
به حرص خوردن های فاطمه...شیر آب حوض مسجد را باز کرد.. کمی حیاط مسجد را آب پاشی کرد..هنوز دست دلبرش را.. رها نکرده بود.. جارو را برداشت و جارو کرد..

_عبــــاس!!!

عباس صاف ایستاد..جارو به دست.. لبخند شیرینی زد..
_جان عباس!

فاطمه سکوت کرد..

عباس_بخشیدی..؟

فاطمه نگاهش را..
به آب زلال حوض وسط مسجد دوخت.. عباس با حالتی مظلومانه گفت..

_غلط کردنو.. واس همچین وقتایی گذاشتن.. نگاهتو نگیر بانو.!

از لبخند محجوبانه فاطمه..
لبخند شیرینی روی لبهای عباس نشاند.. جارو و خاک اندازی.. به دست بانویش داد..
_کل مسجد بامن.. قسمت خواهرا رو دیگه شما زحمتش بکش..

_چشم

_چشمت فدای اربابم..!

فاطمه تمام قسمت خواهران را..
جارو کرد.. کتاب ها را مرتب کرد..مهر و تسبیح ها را سرجای خودش گذاشت..
شاخه ای عود را..
از کیفش برداشت..با کبریت سرش را سوزاند تا دود کند.. عود را همه جا برد.. کل مسجد بوی عود گرفته بود.. در اخر.. شاخه عود را به عباس داد.. تا سر در مسجد نصب کند..

کم کم اذان مغرب بود..
عباس میکروفن را روی بلندگوی رادیو گذاشت تا اذان پخش شود..
نماز تمام شده بود..
و جمعیت بیشتری به سمت مسجد می آمدند.. امشب برای عباس.. شب خاصی بود.. #تاسوعای_حسینی بود..

کم کم مراسم..
به اوج خود رسیده بود.. حاج یونس روضه ارباب میخواند..با سوز و گداز.. طوری تصویرنمایی میکرد..که گویی الان در صحرای کربلایند..صدای گریه و ناله ها.. به آسمان رفت
در میان گریه های برادران..
فاطمه.. صدای زجه های عباس را.. بخوبی میشنید.. نگران از مجلس بیرون رفت..
محسن و سامیار در ورودی برادران.. ایستاده بودند..
#بدنبال_محرمی..
به آبدارخانه رفت..با انگشتش به پنجره ضربه ای زد..اقاسید پنجره را باز کرد.. فاطمه نگران گفت
_بابا... بابا...تروخدا عباااااااااس.!

اقاسید لیوان آب قندی در دستش بود بیرون آمد..
_دارم میبرم براش..

_بابا تروخدا مراقبش باشید..

_نگران نباش دخترم.!

اشک های همه روان بود..
بی توجه به حال عباس.. حاج یونس.. روضه میخواند.. تصویرسازی می‌کرد..
تشنگی کودکان..العطش گفتن اهل حرم..
گریه های علی اصغر..
بی تابی رقیه خاتون..
اذن گرفتن ماه منیر بنی هاشم..
غریبی سقای کربلا.. و شهادتشان با جزئیات..

حاج یونس ایستاد.. و فریاد زد
_ یــــــــارَبِّ الحُسَــــــــین.. اِشفِ صَدرِ الحُسَــــــین.. بِحَقِّ اَخیـــــــــکَ الحُسَیــــــــن.. بِظُهورِ الحُجـَّــــــــة


همه بلند آمیــــــــــــــــــــن گفتند..


ادامه دارد...


#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار