مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#ائمه
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
ماه رمضان

  ‌  👌بهترین فرصت

             برایِ
#رساندن_ظهور❤️



🔹 ماهی که در آن نَفَس‌کشیدن و خوابیدن، #تسبیح و #عبادت حساب می‌شود

🔹 ماهی که اِبلیسِ ملعون و همه شیاطینِ جنّی #محبوس هستند

🔹 ماهی که فضیلتش بر سایر ماهها مانند فضیلت #ائمه‌_اطهار (علیهم السلام) است بر سایر مردم



🔺در چنین ماهی

   شیعه باید نهایت تلاشش را برای
#ظهور بکند


🔺 از طریقِ

     دعایِ #دسته‌_جمعی  برای فرج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸

رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت بیست_وهشتم


یا باید از بی آبرویی سر به کوه و بیابون بذاری.

صبح بود.
زهره خانوم به آشپزخونه رفت تا صبحانه آماده کنه.چشمش به کاغذی روی میز افتاد.دست خط فاطمه بود.

_سلام.من میخوام مثل سابق زندگی کنم. نگران من نباشین.خدانگهدار.

یادداشت رو به حاج محمود نشان داد.
بعد سریع سمت تلفن رفت.حاج محمود گفت:
_زنگ نزن خانوم.بذار کاری که فکر میکنه درسته انجام بده.

ولی هر دو نگران بودن.

گوشی افشین زنگ خورد.آریا بود.جواب داد.

-زودتر خودتو برسون.

-کجا؟

-آدرس رو برات میفرستم.

نمیدونست چرا ولی خوشحال نشد.
با صدای پیامک گوشی از فکر بیرون اومد.
خارج شهر بود.
با اینکه انتظارشو داشت اما ناراحت شد.خودش هم نمیدونست چی میخواد ولی نمیخواست اینطوری تلافی کنه.اگه میخواست بدون کمک آریا هم میتونست.
سوار ماشینش شد و حرکت کرد.
از شهر بیرون رفت.یک ساعت دیگه هم رانندگی کرد تا به یه جاده فرعی رسید.
چهل دقیقه دیگه هم گذشت تا به جایی که آریا گفته بود،رسید.
وارد سالن یه کارخانه قدیمی شد.
فاطمه رو دید،با دست های بسته روی صندلی نشسته بود.آریا و سه مرد دیگه اطرافش ایستاده بودن.فاطمه کم کم به هوش میومد.افشین رو به روش ایستاد و خیره نگاهش میکرد.از اینکه تو این وضعیت میدیدش خوشحال نبود.

فاطمه کاملا به هوش اومده بود.
افشین و چهار مرد دیگه رو دید.به اطرافش نگاهی انداخت. متوجه شد اگه فریاد بزنه و کمک بخواد کسی صداشو نمیشنوه.
ترسید..سرشو پایین انداخت و از عمق وجودش از #خدا و #ائمه کمک خواست. چند بار ذکری زیر لب زمزمه کرد.قلبش کمی آرام شد.نفس عمیقی کشید و سرشو بلند کرد.با اخم و نفرت به افشین نگاه کرد.

آریا به سه مرد دیگه گفت:
_بیرون باشید،لازم شد صداتون میکنم.

کنار افشین ایستاد و با پوزخند به فاطمه نگاه کرد.
-منو شناختی؟.. البته خیلی تغییر کردم.. زندان آدمو عوض میکنه.

فاطمه فقط نگاهش میکرد.
-هنوز نشناختی؟!!..نازی رو هم فراموش کردی؟!

فاطمه مکث کوتاهی کرد بعد گفت:
_نازنین از اینکه بهش میگفتی نازی بدش میومد.

-پس شناختی.

فاطمه به افشین نگاه کرد و گفت:
_تو هم آدم اون هستی؟


بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷

✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_چهل_و_ششم

💠 گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط #دعا می‌کردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی ناله‌هایم را نشنود.

نمی‌دانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرم‌مان کافی بود که بی‌امان سرم عربده می‌کشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن می‌کوبید.

💠 دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم، لب‌هایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر ناله‌ام از گلو بالا نیاید و #عشقم بیش از این عذاب نکشد، ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینه‌ام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و ناله‌ام در همان سینه شکست.

با نگاه بی‌حالم دنبال مادر مصطفی می‌گشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش می‌کشد. پیرزن دیگر ناله‌ای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط #خدا را صدا می‌زد.

💠 کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا می‌زدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بی‌رحمانه از جا بلندم کرد.

بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده می‌شدم و خدا را به همه #ائمه (علیهم-السلام) قسم می‌دادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند.

💠 از فشار انگشتان درشتش دستم بی‌حس شده بود، دعا می‌کردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد.

خیال می‌کردم می‌خواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمی‌دانستم برای زجرکش کردن زنان #زینبیه وحشی‌گری را به نهایت رسانده‌اند که از راه‌پله باریک خانه ما را مثل جنازه‌ای بالا می‌کشیدند.

💠 مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را می‌کشیدند که با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده می‌شد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمی‌زد.

ردّ #خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمی‌توانستم تصور کنم از دیدن جنازه‌ام چه زجری می‌کشد که این قطره اشک نه از درد و ترس که به #عشق همسرم از گوشه چشمم چکید.

💠 به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم #زینبیه محشر شده است. دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا می‌رفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانه‌های اطراف شنیده می‌شد.

چشمم روی آشوب کوچه‌های اطراف می‌چرخید و می‌دیدم حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان #تکفیری گوشم را کر کرد.

💠 مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش می‌لرزید و او نعره می‌کشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و می‌شنیدم او به جای جواب، #اشهدش را می‌خواند که قلبم از هم پاره شد.

می‌دانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند #ایرانی‌ام و تنها با ضجه‌هایم التماس می‌کردم او را رها کنند.

💠 مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ می‌زدم که گلویم خراش افتاد و طعم #خون را در دهانم حس می‌کردم.

از شدت گریه پلک‌هایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانه‌های مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم :«#یا_زینب

💠 با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانه‌ام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد.

با همین یک کلمه، ایرانی و #شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمی‌دانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له می‌زدند.

💠 بین پاها و پوتین‌هایشان در خودم مچاله شده و همچنان #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را با ناله صدا می‌زدم، دلم می‌خواست زودتر جانم را بگیرند و آن‌ها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان می‌دادند و یکی خرناس کشید :«ابوجعده چقدر براش میده؟»

و دیگری اعتراض کرد :«برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ می‌دونی میشه باهاش چندتا #اسیر مبادله کرد؟» و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت :«بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ #ارتش_آزاد خودش می‌دونه با اون ۴۸ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!»

💠 به سمت صورتم خم شد، چانه‌ام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه می‌لرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد :«فکر نمی‌کردم #سپاه_پاسداران جاسوس زن داشته باشه!»...

#ادامه_دارد
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
#عاشق #جبهه بود و آن را #ترک#نمی کرد، روزی خبر دادند خواهرش فوت کرده ، با گرفتن #بیست روز مرخصی به شهرستان رفت ولی به محض پایان مهلت مرخصی به #جبهه برگشت.
🍃🍃
اوقات فراقت خود را با #مطالعه و #تدریس #قرآن به #نیروهای تحت امر می گذراند و گاهی در #گردانها با به راه انداختن #مسابقه فوتبال، #روحیه و #نشاط نیروها را #افزایش می داد.
🍃🍃
#اعتقاد عمیقی نسبت به ادعیه #ائمه (ع)⚘ داشت به طوری که وقتی از نیروهای گردان می آمدند و مشکلی را مطرح می کردند، می گفت بروید فلان دعا را در صفحه فلان مفاتیح الجنان پیدا کنید و بخوانید. ان شاالله مشکلتان برطرف خواهد شد.
🍃🍃
با آغاز #عملیات والفجر ۸ #گردان
ابوالفضل (ع)⚘ مأموریت داشت تا خود را به جاده فاو – ام القصر برساند. اما در مسیر حرکت دشمن بالگرد به آنهاحمله کرد که درنتیجه از #ناحیه کتف #زخمی شد.
🍃🍃
سرانجام#شهید حسین گنجگاهی هم درتاریخ ۱۳۶۴/۱۱/۲۵ در #جاده فاو ،بصره بر اثر #خونریزی و #اصابت #ترکش خمپاره و #سوختگی شدید به آرزویش که همانا#شهادت در راه#خدا♡ بود رسید.
🍃🍃
#پیکرایشان در گلزار #شهدای شهر اردبیل خاکسپاری شد.
🍃🍃
وکارش طوری رونق پیدا کرد که رئیس نقشه برداری ایشان را به مدت یک ماه به جای یکی از #سرپرستی اکیپ(یادسته)گذاشتند وکارش را به خوبی انجام داد.
🍃🍃
وبه #شهید گفته بودند که اگر شما برگ پایان خدمت یا معافیت داشته باشید شما را به عنوان #سرپرست یک اکیپ منصوب می کنیم.
🍃🍃
تا اینکه در سال ۱۳۵۹خود را به گروهان ژاندرم دزفول معرفی ودفترچه آماده به خدمت گرفت ودر تاریخ ۱۵/۳/۶۰به خدمت سربازی اعزام شد به پادگان چهل دختر وآموزش را در همان پادگان به پایان برد.

و#اول نفر بود برای ثبت نام به #جبهه های خوزستان ، وقتی که از پادگان چهل دختر تقسیم شد به تیپ ۸۴خرم آباد منتقل وبعد از دو روز که در پادگان خرم آباد بود به #جبهه دشت عباس اعزام شد.
🍃🍃
وبعد از چهل وپنج روز که در#جبهه بود به مرخصی آمد و گفت که #جبهه واقعا” جای افراد #مومنین است وجای #امتحان و#جانبازی هر فرد مسلمان‌.
🍃🍃
کسی که واقعا” #ایمان به #خدا در #روز قیامت و#ائمه اطهار⚘ و#امام زمان♡ دارد جای او داخل دشت وبیابان وتو سنگره وزیر رگبار گلوله مانند نقل است که می ریزد بر سر رزمندگان اسلام
🍃🍃
وکارش طوری رونق پیدا کرد که رئیس نقشه برداری ایشان را به مدت یک ماه به جای یکی از #سرپرستی اکیپ(یادسته)گذاشتند وکارش را به خوبی انجام داد.
🍃🍃
وبه #شهید گفته بودند که اگر شما برگ پایان خدمت یا معافیت داشته باشید شما را به عنوان #سرپرست یک اکیپ منصوب می کنیم.
🍃🍃
تا اینکه در سال ۱۳۵۹خود را به گروهان ژاندرم دزفول معرفی ودفترچه آماده به خدمت گرفت ودر تاریخ ۱۵/۳/۶۰به خدمت سربازی اعزام شد به پادگان چهل دختر وآموزش را در همان پادگان به پایان برد.

و#اول نفر بود برای ثبت نام به #جبهه های خوزستان ، وقتی که از پادگان چهل دختر تقسیم شد به تیپ ۸۴خرم آباد منتقل وبعد از دو روز که در پادگان خرم آباد بود به #جبهه دشت عباس اعزام شد.
🍃🍃
وبعد از چهل وپنج روز که در#جبهه بود به مرخصی آمد و گفت که #جبهه واقعا” جای افراد #مومنین است وجای #امتحان و#جانبازی هر فرد مسلمان‌.
🍃🍃
کسی که واقعا” #ایمان به #خدا در #روز قیامت و#ائمه اطهار⚘ و#امام زمان♡ دارد جای او داخل دشت وبیابان وتو سنگره وزیر رگبار گلوله مانند نقل است که می ریزد بر سر رزمندگان اسلام
🍃🍃