مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#آروم
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#هرچی_تو_بخوای

قسمت سی و دوم

ساعت نزدیک پنج بود...
هربار با ماشین دوستش میرفت.همه همینجا،تو خونه باهاش خداحافظی میکردیم و هیچ جا برای بدرقه ش نمیرفتیم.
رفتم تو هال.همه باهاش خداحافظی کرده بودن و داشت با ضحی صحبت میکرد...
هیچکس متوجه من نبود.ضحی گفت:
_عمه تو نمیخوای بابامو بوس کنی؟
تازه همه متوجه شدن که من تا الان نبودم...
لبخند زدم و قیافه مو یه جوری چندش آور کردم و گفتم:
_ایش..نه عمه جون..آخه بابای تو هم بوس کردن داره؟
همه باتعجب نگاهم کردن.محمد خندیدو گفت:
_ولش کن بابا،عمه بدسلیقه س.
ضحی اولش از حرفم ناراحت شد ولی وقتی دید باباش میخنده،خندید و گفت:
_اصلا نمیخواد بابامو بوس کنی،فقط خودم میخوام بوسش کنم.
بعد صورت محمد رو چند بار محکم بوسید...
همه از حرف و حرکت ضحی خندیدن. بخاطر همین هم ضحی راحت تر از باباش جدا شد.
همه روی ایوان ایستاده بودیم...
همیشه آخرین نفری که با محمد خداحافظی میکرد مریم بود که تا جلوی در باهاش میرفت.
محمد باهاش صحبت میکرد.همیشه برای بار آخر برمیگشت سمت همه و دست تکون میداد،ولی امروز برنگشت.آخرش اشکهاش صورتش رو خیس کرده بود.رفت بیرون و درو بست...
ضحی بغل من بود.سریع رفتم تو خونه و با بچه ها مشغول بازی شدیم.ولی قلبم داشت می ایستاد.
اون روز خیلی سخت گذشت...
اما #روزهای_سخت_تری در راه بود. روزهایی که هر روزش به اندازه ی چند ماه میگذشت.محمد بار سنگینی روی دوش من گذاشته بود.
اون شب مریم و ضحی پیش ما موندن.تنها کسی که خوابش برد ضحی بود.
اون شب با تمام دلتنگی ها و دلشوره ها و طولانی بودنش بالاخره تموم شد.صبح پدر مریم اومد دنبالشون و بردنشون خونه شون.
با حانیه تماس گرفتم،جواب نداد.رفتم پیش مامانم.داشت نماز میخوند و گریه میکرد.
گرچه دقیقا درکش نمیکردم ولی عمق نگرانیش رو میتونستم حدس بزنم.بابا هم خونه نمونده بود.به قول مامان بره سرکار بهتره براش.
رفتم آشپزخونه.کلی کار مونده بود.مرتب کردن آشپزخونه تموم شد و غذا هم درست کردم.بابا هم اومد...
دوباره با حانیه تماس گرفتم.دیگه داشتم قطع میکردم که با گریه گفت:
_زهرا،امین رفت.
گریه ش شدت گرفت و گوشی قطع شد...
حالا که بابا خونه بود و مامان تنها نبود میتونستم برم پیش حانیه.
مامان حانیه هم حال خوبی نداشت. آرامبخش خورده بود و خواب بود.حانیه روی تخت دراز کشیده بود و سرم به دستش بود.

کاملا واضح بود چقدر حالش بده.شکسته شده بود.تا منو دید دوباره با صدای بلند گریه کرد.بغلش کردم.آرومتر که شد گفتم:
_از امام حسین(ع)خواستی که برگرده؟
نگاهی تو چشمهام کرد و گفت:
_کاش اونقدر خودخواه بودم که میتونستم...
نتونست حرفشو ادامه بده.آروم تو گوشش قرآن میخوندم.چه سعادتی که قرآن رو حفظم.💖
خیلی وقتها کمکم میکرد #آروم بشم یا مثلا تو اتوبوس،مترو و خیابان و جاهای دیگه که نمیشد از رو قرآن خوند،من میتونستم از حفظ قرآن بخونم.👌
آروم شد و خوابید.
دو ساعتی بود که خوابیده بود.یه دفعه با جیغ از خواب پرید...
سریع بغلش کردم.معلوم بود کابوس دیده.با صدای بلند امین رو صدا میکرد و گریه میکرد.خواهرش بهش آرامبخش داد.به هر زحمتی بود دوباره خوابید. مامانم تماس گرفت📲 وگفت:
_کجایی؟
-هنوز پیش حانیه هستم.کاری داری مامان جان؟
-مریم رفته خونه خودشون.امشب میتونی بری پیشش؟
-آره.حتما میرم.
-زهرا
-جانم مامان
-خودت خوبی؟
-خوبم قربونت برم.نگران من نباش. رسیدم پیش مریم باهات تماس میگیرم. خداحافظ.
-مراقب خودت باش.خداحافظ.
امروز به تنها کسی که فکر نمیکردم خودم بودم.حانیه خواب بود.خداحافظی کردم و رفتم پیش مریم و ضحی.تابستان بود.بستنی خریدم.ضحی تا منو با بستنی دید پرید بغلم.محمد معمولا سه روز یکبار زنگ میزد.هربار زنگ میزد تا دو روز حال مریم خوب بود و تا دو روز ضحی بهونه میگرفت.دیگه از بار سوم که زنگ میزد صداشو ضبط میکردیم و ضحی روزی چندبار گوش میداد.
دو ماه از رفتن محمد میگذشت.کلاس های دانشگاه هم شروع شده بود.من یا دانشگاه بودم،یا خونه خودمون یا خونه محمد.وقتم خیلی پر بود.
حتی گاهی وقت کم میاوردم.دفتر بسیج و باشگاه هم دیگه نمیرفتم.
یه روز ریحانه گفت:
_کم پیدایی؟
اوضاعم رو که بهش گفتم،گفت:_کمک نمیخوای؟
گفتم:
_آره.از حانیه بی خبرم.بهش سر بزن.
دانشگاه نمیومد.خبری هم ازش نداشتم.گاهی تلفنی باهاش صحبت میکردم.
روزها خیلی طولانی به نظر میومد.برای همه مون ماه ها گذشته بود انگار...
محمد تو آخرین تماسش گفته بود دو هفته دیگه میاد.همه مون از خوشحالی گریه مون گرفته بود. ولی دو هفته هم خیلی طولانی بود...

نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
همسرم یک #مسلمان ریشه‌ دار اهل یزد بود که #هنرمندانه مرا همراهی کرد. در ابتدای زندگی زبان ارتباطی نداشتیم. من فارسی بلد نبودم و آقای بابایی هم ژاپنی بلد نبودند‌.

در نتیجه هر دو با هم به زبان انگلیسی صحبت می‌کردیم تا فرزندانمون به دنیا بیاند. فارسی بلد نبودم و با فرزندانم کلاس اول را خوندم.

ابتدا #بحث‌ های اعتقادی مطرح نبود. در ابتدا مقید به #حجاب اسلامی نبودم چون مسلمان نبودم اما آقای بابایی با یک هنرمندی و صبر منو همراه خود کرد.
🍃🍃
در ۲۹ بهمن ۱۳۴۲ #فرزند سوممون در بیمارستانی در پیچ شمیران به دنیا اومد. یک پسر #آروم و #خوش سیما و #دوست داشتنی که همسرم از من خواست نامی را پیشنهاد بدم.
🍃🍃
من هم نام #محمد رو به خاطر #عشق و #ارادت به #پیامبر بزرگ اسلام (ص)⚘ برگزیدم. #محمد قیافه‌ ای میانه داشت. گاهی آینه ی تمام‌ نمای پدرش می‌ شد و گاهی من خودم رو در چشمان شرقی اش می‌ دیدم.
🍃🍃
#محمد سال ۶۲ دیپلمش رو گرفت و در کنکور شرکت کرد. مرحله ی اول کنکور قبول شد و در همین زمان به همراه دوستانش تصمیم گرفت که به #جبهه اعزام بشه.
🍃🍃
#به_یاد_بابک♥️

🌺من وبابک محله هامون زیادازهم دورنبودتویه مسجدعزاداری میکردیم پدرمن پدربابک رومیشناخت ومن برادرای بابک روبه دلایلی کاملامیشناختم.
بابک رودرحدسلام وعلیک وهم محلی بودن وبرسرشناختن خانواده اش,این موضوع چندوقتی گذشت من وبابک کاملا رفیق شدیم درحدی که همو نمیدیدیم زنگ وپی ام بهم میدادیم.
دوران خوبی بود.بابک برخلاف من که فردی عصبی بودم یه جوونه #آروم و#مثبت‌اندیش بودرفاقت ماهمچنان ادامه داشت که رسیدیم به نزدیکای انتخابات که بابک چندین نفر ازدانشجویان خوب ودارای تفکروبرای اتاق فکرفرستادبرادرش انتخاب کردکه من هم جزء اون اتاق فکربودم.بابک همیشه طرحوهایی نیدادکه هیچ کس نمیتونست بگه...نه بخاطراینکه بابک برادرکاندیدبودبرای اینکه ایده هایش همیشه بهترین راه بود.طرح های همومیخوندیم همیشه همه روراهنمایی میکرد.
ایرادهاروبرادرانه میگفت من تواین دوران شایدالان به این موضوع رسیدم که بهترین دورانم بودوافسوس که نتونستم به درستی استفاده کنم.....

‌ᷝᷡᷝᷝᷝᷞ
♥️🕊『 』