#فکر_کردن_درد_دارد 💢امروز، من و حسِ ناامنی...
امروز برای
#کار اداری، به یک مرکز دانشگاهی رفته بودم
شاید در شش ماه اخیر این
#پنجمین دفعه بود.
از درِ ورودی که
#گیت و
#نگهبان دارد رد میشدم، و کسی به کسی کاری نداشت جز یک سلام و علیک ساده.
امروز،
#لحظه ورود نگهبان پرسید: با کی کار دارین؟
گفتم: آقای فلانی...
رفتم دفتر آقای فلانی؛ در دفترش نبود
تماس گرفتم، گفت تا نیم ساعت دیگه میرسم.
این فاصله را در
#حیاط قدم میزدم
باران می بارید
به ناچار در نماز خانه نشستم تا
#وقت بگذرد.
ناگهان،
#نگهبان آمد با صدای بلند داد زد: اینجا چکار میکنی؟ چرا در
#حیاط قدم زدی؟ الان آمدی اینجا؟ مگه با آقای فلانی کار نداشتی؟
من که تعجب کرده بودم، گفتم: مگه داعشی دیدی، این چه طرز برخورده؟
گفتممگه قدم زدن جرمه؟
الغرض؛
#نگهبان کارت شناسایی خواست؛
دید، خواند.
بلافاصله گفت: ببخشید اوضاع طوری شده که
#مجبوریمحسِ ناامنی هزینه دارد، چه رسد به ناامنی...
آنطرفتر، در شهر، خبر از
#تشییع جنازه شهید عشوری بود، اولین شهید وزارت اطلاعات در مبارزه با
#داعش...
#علیرضا_زادبرhttps://telegram.me/joinchat/AgsuhzvV7pata37LdQlnTA