خسته و بی پناه
غمگین و نا امید
درمانده تر از کولی ها
در یکی از عصرهای دلگیرِ تهران، قدم می زدم
دستِ غارتگرِ بادِ؛
برگ از تنِ درختانِ پارک کَنده بود
و هوا، سرد و گزنده ، پوستِ عریانِ درختهارو می خراشید
گاه گداری هم، صدای کلاغی از دور به گوش می رسید
تا حس نکنم تنهایم؛
اما بی فایده بود
تنهایی خفه ام میکرد
بی قراری، مثل مادر مرده ها
به گونه های معصومِ شکیبایی ام ، چنگ میزد
تنها و غریب
در هیاهوی مردمِ این شهرِ دَرَندَشت
گم شده بودم انگار
اواسطِ دی ماه بود
اولین روزِ آشناییمون؛
یادت هست ؟!
تو رسیدی از راه
و نشانی یک درخت را از من پرسیدی
با تعجب گفتم :
گلِ
یخ ؟!
گفتی : آری
گل یخهمون که این وقتِ سال شکوفه
می دهد
هاج و واج پرسیدم : وسطِ سرما؟!
و تو خندیدی و من دانستم
که جهان روی خوشی هم دارد ...
در چلّه ی زمستانِ تنهایی من
گلِ
یخ به بار نشسته بود
راه افتادیم با هم ؛
از رهگذران پرسیدیم نشانی اش را با شوق؛
سر از پا نمی شناختم
قلبم از خوشحالی
مثلِ دلِ گنجشککی دربند، می تپید
دستِ خودم نبود
گرمم شده بود در آغازِ فصلِ سرد
زیر لب زمزمه میکردم :
"
گلِ
یخ، توی دلم جووونه کرده ،
گلِ
یخ ..."
پیر مردی خوش قلب
با سر انگشتِ نگاه
نشان داد درختِ
گلِ
یخ را از دور
تو به من خندیدی
و سراسیمه دویدی سویش،
من چنان محوِ تماشای تو بودم یکریز
گلِ
یخ جوونه زد توی دلم
در بهاری که رسید؛
از پسِ یک پاییز ...
#میرمحمد_شهیدی#گل_یخ@Booef