زیر ذرهبین، این قسمت پیرمردها.
به فیش خرید زل زده بودم و داشتم لیست کارهای ادایی امروز را میشمردم: مدل بستن شالگردن، رژ لب زرشکی، تنهایی کافه رفتن و...
سرم را بالا آوردم. دو میز جلوتر در ردیف کناری، چهار پیرمردی که با فالوده بستنیشان عشق میکردند چشمم را گرفتند. نگاهم از کلاههای لبهدارشان سر خورد روی چینهای خندهی گوشهی چشم و عینکی بودن هر چهار نفر. از جزئیتشان یادداشت برداشتم. صدای قهقهای توجهم را جلب کرد. یکی از پیرمردها روی پا میکوبید و از خنده ریسه میرفت. در یک لحظه دلم خواست بروم کنارشان بنشینم و به روایتهایشان گوش کنم. رمز ورود به جمعشان چه بود؟ چند آهنگ شجریان، بیتهایی از سعدی، خاطرهبازی با سینماهایی که حالا درهای زنگزدهشان باقی مانده یا گلایه از حقوق بازنشستگی؟
حسرت خوردم که اگر دستی در طراحی داشتم، چهرهشان را میکشیدم و تقدیمشان میکردم. به هرحال، چهار پیرمرد شیطون بلا که هر روز جلوی آدم، سبز نمیشوند.
۲۰ آبان ۱۴۰۳
مینا نصیری
*به بزرگی خودتان ببخشید، ورژن فالوده بستنی این تصویر گیر نیامد.