بفرست برای اونکه دلتنگ مادرشه
داستان کوتاه 👇👇👇👇
رئیسم میگه یه روز وارد آشپزخونه شدم دیدم همسرم جلوش یه شیشه مرباس وداره گریه میکنه گفتم چی شده
گفت در شیشه مربا باز نمیشه
در شیشه رو بازکردم گفتم همین گریه داشت
چند روز بعد رفتم خونه پدریم مادر یه حرفی زد گفتم شما زنها یه کارتون میشه
اونروز مهوش برای اینکه نتونسته درشیشه مربابالنگ روبازکنه گریه میکرد
مادرم گفت بروببین کجای زندگی زنت درد میکنه که نشسته برای درشیشه مربا گریه میکنه
میگه به حرف مادرم فکر کردم
دیدم این چندوقت چقدرهمسرم آسیب دیده و منم چون میدیدم صبوره چشم پوشی کردم
میگفت زنهاعجیب نیستن
گاهی دق دلیشون روسرجزئیات خالی میکنن