آنکه از وجودش با خبر میشود. دیگر نمیدانند دنیا کجاست . ساعت چند است مکان کجاست. زمان را فراموش میکند. انچه که زمان را از تو بگیرد. شامل دنیایی مادی نیست بلکه تو فضای غیر مادی و لاتناهی را تجربه میکند. که بزرگ ترین تجربه و قشنگ ترین تجربه هاست که میتوانی در این دنیا از آن لذت ببرید.
دور از این دنیا ،دنیاست که نتوان آن را شرح داد. آن است منزل من. 🩶
راستش را بخواهی بعضی روزها به ابرها حسودی میکنم. به اینکه انقدر سبکبال و سلانهسلانه با باد پیش میروند. از اینکه پایشان مثل آدمها گیرِ تعلقاتشان نیست و برای هرجا رفتن چشمشان به امر پروردگارشان است و دیگر هیچ. چه کسی میتواند از آنها حساب بپرسد که ای ابرِ کوچکِ خیس، چرا و چطور میروی؟! از اینکه نماد رحمتاند و اسمشان در قرآن آمده. و به اینکه آنقدر خوشبختاند که هیچکس نمیداند اشکشان از شوق است یا دلتنگی.
و در آخر به یاد آن نوشته قدیمی، خوشبحالشان؛ سکوتشان سایه و کلامشان قطرات خیر (باران) است.
در دل شب، وقتی که زمان به پایان میرسد، چراغها خاموش میشوند و دنیای خاکی به خواب میرود. تنها صدای باد، که از میان درختان میگذرد، گویا نغمهای است از دنیای دیگر، که میخواند مرا.
گامهایم از زمین جدا میشود، و جسمم همچون برگِ پاییزی به دست باد میسپارد. این دنیا، خانهای است برای لحظهها، برای تجربهها، اما همیشه در دل من، جایی برای جاودانگی است.
هر لحظهای که از دست میرود، تنها یادگاریست، و هر خاطرهای که در دل باقی میماند، پر از رنگ است. چگونه میتوان گفت که پایان است؟ وقتی که روح به سوی نور میرود و از مرزهای زمان میگذرد.
در لحظهٔ پایانی، دل آرام میگیرد، و آنچه که در پیام بودهام، همچون آوای سکوت در گوشم میپیچد. این سفر، بیپایان است، در پی دنیای ناشناختهای، که در آن، دیگر نه غمی هست، نه دردی، تنها آرامش است.
این است حقیقت، که در آخرین لحظهها مییابیم، که زندگی، همچون رودخانهایست که به دریا میریزد، و ما تنها قطرههایی از آن هستیم، که برای همیشه در دریا غرق میشویم، بیزمان و بیپایان.
انسانِ عجول، ذات زندگی و تحقق قوانین و سنتهای الله را مانند فیلمهای کوتاه دوست دارد. دعایی که بلافاصله اجابت میشود، ظالمی که در لحظه ظلم، فورا با عذاب الهی نابود میشود و ناحقی که با آمدن حق از بین میرود و عدالتی که در ثانیهای بعد از بیعدالتی برپا شود. اما دنیا و تدبیر الله متعال بسیار حکیمانهتر و پیچیدهتر از این است که ذهن سادهنگر بشر بتواند درک کند و بین تحقق سنتها فاصله میافتد. اینجا یک خلأ ایجاد میشود بین نفس عجول انسان و تدبیر دقیق و پرحکمت الله و این جای خالی را تنها صبری که بر ریشهی ایمان بناشده میتواند پُر کند. صبری که گاهی سخت و حتی طاقت فرساست. این خلأ گاهی چون بیابانی بینشانه و برهوت ترسناک و خالیست. اگر قدمهایت از ادامه بایستد و طنابِ احتملا پُر از خار، ولی نجات بخش و راهنمایِ صبر را رها کنی هلاک میشوی. بعضی مسیرها را فقط با صبری بزرگ میشود طی کرد و حجمِ بزرگیِ یک صبر را فقط دل درک میکند.
بدیهای من به خاطر بدی كردن نيست. به خاطر احساس شديد خوبیهای بیحاصل است. ميخواهم به اعماق زمين برسم. عشق من آنجاست، در آنجايي كه دانهها سبز ميشوند و ريشهها بههم ميرسند و آفرينش، در ميان پوسيدگی خود را ادامه ميدهد. گویی بدن من يك شكل موقتی و زودگذر آن است. ميخواهم به اصلش برسم. ميخواهم قلبم را مثل يك ميوهی رسيده به همهی شاخههای درختان آويزان كنم.
میگفت در راه صبر، آدمِ صابر باید چشم را بر اطراف ببندد و حواسش باشد که دلش پیِ مقایسه نرود. نمونهاش همین پیامبر یعقوب؛ چندسال در آن کلبه احزان دلتنگی کرد و صبوری، در حالی که اهالیِ روستایشان همه فرزندانشان در آغوششان بود و گمگشته نداشتند. یعقوب اما مقایسه نمیکرد یا وقت دعا گلایه از اینکه دیگری درد من را ندارد یا نداشتهی من را دارد. نه، یعقوب فقط دعا میکرد و امید داشت.
اجابت برای یعقوب طولانیتر از بقیه شد، به قیمت یک عمر و موهایی که سفید شد و بینایی که تاریک و مردمی که او را دیوانه میپنداشتند، ولی او باز گمگشتهاش را میخواست و از این اصرار کوتاه نیامد. آنقدر ادامه داد تا یوسف گمگشته باز آمد و کلبهی احزانش گلستان شد. اصرار یعقوب الگوست که این سوره احسنالقصص نامیده شده و برای جهانیان تعریف شده.
اما یک پرانتز باز کنم و آن اینکه، در راه دعا و خواهش، اگر بخشی اصرارِ طالب است، بخشی هم ارزش مطلوب است. بعضی مطلوبها ارزش یکبار طلب را هم ندارند؛ همهی گمگشتهها یوسف نیستند، بعضی گمگشتهها شبیهِ آن جوان سورهی کهفاند، اجابتشان در مرگ و نابودیشان است.
به درونم نگاه کردم. احساس میکردم از شر سیاهی درونم خلاص شدهام، متوجه شدم که با آرامش، موقعیت خود را پذیرفتهام. این پذیرش مدتی بود که در درونم حضور داشت، فقط صبورانه منتظر بود تا خودم آن را در اختیار بگیرم. داشتم با واقعیت کنار میآمدم.
شمس تبریزی واقعاً یک حادثۀ استثنایی است در تاریخ جهان، یعنی هیچ مشابهی ندارد، حتی یک مورد هم نداریم. هزاران داستان عشقی در عالَم نوشته شده است، از داستانهای قدیمی یونان گرفته تا برسیم به داستان شیخ صنعان، لیلی و مجنون، وامق و عذرا و صدها داستان عشقی دیگر؛ چنین عشقی در عالم افسانه هم نبوده است که مولانا از خودش نشان داده در عالَم حقیقت. و شمس تبریزی هم به جای اینکه کتاب بنویسد و منظومه بنویسد، منظومه آفریده است. خداوند لیلی و مجنون خلق میکند و یک نفر را مامور میکند که داستان آن را بنویسند. شمس خودش آمده و یک لیلی و مجنون خلق کرده است و خودش شده است لیلی؛ و واقعاً هم لیلی بوده است، و یک مجنونِ شیفتۀ عاشق هم آنچنان مجذوبِ خودش کرده است که از همۀ عشاق جهان سر است، بدون تردید، و هیچ عشقی به این گرمی نداریم.
کاکاخواندهام و خانمش، همیشه برایم میگفتند که صبور باشم و از شوهرم اطاعتکنم.«نباید او را ترک کنی که باعث شرمندگی پدر، مادر و قومت میشوی.» من باور میکردم. کاملا تنها، افسرده و ناامید شده بودم.
جای زخم دستم، به خاطر افتادن روی شیشهی دروازده نیست؛ بل، اثری است جامانده از تلاش خودکشیام. فکر خودکشی، پس از رسیدن به کانادا، رفتهرفته به سرم زد. پیش از دستزدن به خودکشی، گاهی سر پُلی که در نزدیکِ خانهی ما قرار داشت، ایستاد میشدم، به رفت و آمد موترها خیره میشدم و به خودکشی فکر میکردم. با خود به خاطرهای که از خودکشیام در اذهان همه جا میگذاشتم، فکر میکردم. به پدر و مادرم فکر میکردم که هر ماه منتظر تماس من بودند.
بُریدن رگِ دستم، ناگهانی صورت گرفت. وقتی صورت گرفت که دیگر امیدی به زندگی برایم نمانده بود. چند ساعت بعد، وقتی در شفاخانه با دستی پانسمان شده، بیدار شدم، با خودم گریه کردم. رسیدن تا مرز مرگ، سبب شد تا دوباره به زندگیکردن بیندیشم. مدتی بعد از آن، زندگیام با دیدار خانمی که در همسایگی ما زندگی میکرد، تغییر کرد. «نباید خود را نابود کنی. برای آزادیات به مبارزه برخیز، تحصیلاتت را ادامه بده و به کمک دیگر دخترانی که جای تو قرار میگیرند، برو.» روزی، به من تکت پرواز به افغانستان هدیه کرد و گفت: «این شاید تنها فرصتی برای خوشی باشد.»
در زمستان سال ۱۹۹۴، یکی از اقارب دور، از کانادا، به خانهی ما در افغانستان آمد. در جریان اقامتش، با کمرهی لوکس جاپانیاش از ما عکس گرفت.
صورتم را شستم. موهایم را شانهزده و کمانی به رنگ پیراهنم به آن نصبکردم. انگشتانم را با زبانم تر کرده و آنها را روی ابروهای درشتم کشیدم. اندامم کمکم، شکل زنانه و جذاب به خود میگرفت. از دیدن عکسهایم و صورت کودکنمایم در ۱۳ سالگی لذت میبرم.
چندماه بعد، کسی به خواستگاری من که دور از انتظار بود، آمد. پسر کاکای مادرم که عکسم را دیده بوده، به مادرم نامه مینویسد و از پسرانش، بهخصوص از پسر جوانش تعریف میکند. او تازه از دانشکدهی انجنیری فارغ شده بود و وظیفه داشت. در اوایل بیستسالگیاش قرار داشت و آمادهی تشکیل خانواده بود.
در نامه نوشته بود: «دختر شما جوان زیبایی است. بزرگتر از ۱۳-۱۴ ساله معلوم میشود. به من افتخار میبخشید اگر دختر تان را عروس من بسازید. پسرم آرزو دارد با یک دختر خوب از وطن خود ما ازدواج کند.» پس از خواستگاری از طریق نامه، چندین بار به تماس شدند تا مرا با خواست خانوادهام به نام پسرش کند.
برای چندین هفته، پدر و مادرم در این باره نجواکنان گفتوگو میکردند. مادرم با صدای لرزان میگفت: «کاشکی دختر ما کمی کلانتر میبود.» همچنان میگفت: «با تسلط طالبان در کشور، امیدی در اینجا باقی نمانده. خوب است که کانادا برود؛ درس بخواند و از خود چیزی بسازد.»
سرانجام، چند تماس تلفونی، منجر به نامزدی ما شد. پدرم میگفت: «او هنوز طفل است.» مادرم در جواب میگفت: «زندگی او در کانادا تا این دوزخ خیلی فرق میکند. او حتا مکتب رفته نمیتواند تا صنف دوازدهاش را تمام کند، دانشگاه رفتن که دور است؛ اگر در اینجا بماند، ممکن است او را به یک سرباز طالب بدهیم، باز چی خواهیم کرد؟» ازدواج را ]پدر و مادرم[ به شرط این که اجازه بدهند به درسهایم در کانادا ادامه بدهم، قبول کردند. کانادا، جایی که دیگر ممانعت طالبان به مکتب رفتن وجود ندارد.
ازدواج در افغانستان از سوی نامزدم رد شد. میگفت که از شرایط دشوار زندگی زیر سایهی طالبان نگران است. سرانجام، وسایل مان را جمع کرده و افغانستان را به مقصد پاکستان با پرواز خصوصی ترک کردیم. چند ماه بعد، شوهر آیندهام با مادرش به آنجا آمدند. او، قدبلند و باریکاندام بود.
شب عروسیام برایم بسیار هیجانانگیز بود. با لباس سفید حریری و آرایشی که بر چهره داشتم، توجه همه را به خود جلب کرده بودم. همچنان ترسیده بودم. میخواستم با دیگر دخترانیکه در محفل عروسیام شرکت کرده بودند، برقصم. سختترین لحظات، زمانی فرارسید که با او در اتاق هوتل تنها ماندم. زنان اقاربم به من گوشزد کرده بودند تا زنی خوبی باشم و به شوهرم اجازه بدهم تا به من نزدیک شود. من اما، منظور حرف شان را، تا آن شب وحشتناک در ماهِ اکتبر سال ۱۹۹۵ درک نمیکردم.
چند روز پس از عروسی، پاسپورت جدیدم را با تاریخ تولد جدید دریافتم. دیگر آن دختر ۱۴ ساله نبودم؛ یکشبه، ۱۹ ساله شدم. در افغانستان، کودکهمسری، امری تازه نبود؛ چون قبل از خودم، دخترانی را دیده بودم که در ۱۴، ۱۳ یا حتا ۱۲ سالگی به اجبار ازدواج کرده بودند. پس از سالها زندگی در کانادا فهمیدم که مطابق قوانین بینالملل و کانادا کودکهمسری ممنوع است. شوهرم، یک هفته با من به سر برد و بعد، کانادا رفت تا روند تکمیل پاسپورت مرا آغاز کند.
یکسال بعد، در شب کریسمس ۱۹۹۶، در میدان هوایی تورنتو ملاقات کردیم. پس از آن که دستهی گل سرخ به دستم داد، نزدیک آمده، بهگوشم آهسته گفت: «چقدر چاق شدی. مرا ناامید و دلزده ساختی.»
زندگیِ جدیدم را در یک خانهی دو منزله همراه با خانوادهاش شروع کردم. یک روز پس از رسیدنم، تمام کارهای خانه به من سپرده شد و زندگی متاهلیام کلید خورد. شوهرم، از من شکایت میکرد که من رفتار کودکانه و لجباز دارم. شاید او هم باور میکرد که من ۵ سال بزرگتر از سن واقعیام استم. او میگفت که من حرفشنو نیستم و به همین خاطر، زن خوبی نیستم.
میگفت: «یک زن خوب آشپزی خوب بلد است. اگر میخواستم با زنی جاه طلب ازدواج کنم، دختری از کانادا انتخاب میکردم، نه کودکی از وطنم.» من باور میکردم؛ اما علاقهی زیادی که به تحصیل داشتم، سبب شد تا خود را تغییر بدهم. تعهدش را که به پدر و مادرم کرده بود، به یادش آوردم. بلاخره، اجازه دادند مکتب بروم؛ اما بهخاطر کارهای خانه از مکتب میماندم.
رفتهرفته دچار افسردگی شدم و همه که میدیدند متوجه میشدند؛ زیرا چیزی که میخواستم باشم، نبودم: «دانشجوی دانشگاه و زنی با آرزوها» در عوض، در جای تیره و تاری افتادم که هر لحظه به مرگ میاندیشیدم.