مَذْهَبٖےـہٰاٰ عٰاشِـ😍ـقْٺَـرَنْد

#شهید_ابراهیم_همت
Channel
Logo of the Telegram channel مَذْهَبٖےـہٰاٰ عٰاشِـ😍ـقْٺَـرَنْد
@mazhabiha_asheqtarandPromote
2.86K
subscribers
8.58K
photos
743
videos
1.53K
links
باحیا بودم ولی بادیدنش فهمیده ام🙈 آب گاهی مومنین راهم شناگر میکند🙄 ارتباط با ما @Breeaath کانال دوم @ashqiyat اینستاگرام http://Instagram.com/Mazhabiha.asheqtarand سروش sapp.ir/mazhabiha.asheqtarand ایتا https://eitaa.com/mazhabiha_asheqtarand
#عاشقانه_شہدا 🌹

قرار خـرید گذاشتہ شد. حاج همت دست خانواده‌اش را جهـت خرید براے من باز گذاشته بود، 😊اما برای خودش جز یک حلقه ساده که قیمت آن به دویست تومان هم نمی‌رسید، خرید دیگری نکرد.😐مراسـم عقد💐 به دور از هرگونہ تجملات و ریخت و پاش برگزار شد. من با لباس سـاده سرسفره حاضر شدم.☺️ حاجی نیز یک دست لباس سپاه به تن کرده بود.😊 میهمانان مجلس، اعضای هر دو خانواده و تعدادی از دوستان من و حاجے بودند. مراسم با صلوات و مدیحه‌سرایی برگزار شد، هر چند که این‌چـنین رسمی در میان اقوام و خانواده ما معمول نبود.»💚

#شهید_ابراهیم_همت 🌸

@Mazhabiha_asheqtarand
#خاطرات_شهدا🌹


زنگ زده بود كه نمي تواند بييايد دنبالم .بايد منطقه مي ماند. خيلي دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار كردم تا قبول كردخودم بروم.من هم بليت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد.كف آشپزخانه تميز شده بود.همه‌ي ميوه هاي فصل توي يخچال بود؛توي ظرفهاي ملامين چيده بودشان .
كباب هم آماده بود روي اجاق ،بالاي يخچال يك عكس از خودش گذاشته بود ،بايك نامه .
وقتي مي آمد خانه ،خانه من ديگر حق نداشتم كار كنم .بچه را عوض مي كرد .شير براش درست ميكرد سفره را مي انداخت و جمع مي كرد .پا به پاي من مي نشست لباسها را مي شست ،پهن ميكرد،خشك مي كرد وجمع مي كرد.
آن‌قدر محبت به پاي زندگي مي‌ريخت كه هميشه به‌ش مي‌گفتم «درسته كم مي‌آي خونه، ولي من تا محبت‌هاي تو رو جمع كنم، براي يك ماه ديگه وقت دارم.»
نگاهم مي‌كرد و مي‌گفت «تو بيش‌تر از اينا به گردن من حق داري.» يك بار هم گفت «من زودتر از جنگ تموم مي‌شم. وگرنه، بعد از جنگ به تو نشون مي‌دادم تموم اين روزها رو چه‌طور جبران مي‌كنم.»

#شهید_ابراهیم_همت

@mazhabiha_asheqtarand
#خاطرات_شهدا
سر تا پاش خاكي بود. چشم‌هاش 👁سرخ شده بود؛ از سوز سرما. دو ماه بود نديده بودمش.😞
- حداقل يه دوش بگير، يه غذايي بخور.🍛 بعد نماز بخون. 📿
سر سجاده ايستاد. آستين‌هاش را پايين كشيد و گفت:«من با عجله اومدم كه نماز اول وقتم از دست نره.» 😇
كنارش ايستادم. حس مي‌كردم هر آن ممكن است بيفتد زمين شايد اين‌جوري مي‌توانستم نگهش دارم.😔💚
#شهید_ابراهیم_همت🌸
@Mazhabiha_asheqtarand
#عاشقانه_شہدا 🌹

قرار خـرید گذاشتہ شد. حاج همت دست خانواده‌اش را جهـت خرید براے من باز گذاشته بود، 😊اما برای خودش جز یک حلقه ساده که قیمت آن به دویست تومان هم نمی‌رسید، خرید دیگری نکرد.😐مراسـم عقد💐 به دور از هرگونہ تجملات و ریخت و پاش برگزار شد. من با لباس سـاده سرسفره حاضر شدم.☺️ حاجی نیز یک دست لباس سپاه به تن کرده بود.😊 میهمانان مجلس، اعضای هر دو خانواده و تعدادی از دوستان من و حاجے بودند. مراسم با صلوات و مدیحه‌سرایی برگزار شد، هر چند که این‌چـنین رسمی در میان اقوام و خانواده ما معمول نبود.»💚

#شهید_ابراهیم_همت 🌸

@Mazhabiha_asheqtarand
#عاشقانہ_شــہدا 🌹

سـرتـا پـاش خاکــے بـود
چشـمـاش👁 سـرخ شـده بـود از سـوز سـرما
دو مـاه بـود ندیـده بـودمـش😔
از چـہره اش معـلوم بـود خیلــے حالـش نـاجــوره😞
امــا رفـت و وضـو گرفـت تـا نـمـاز بخونــہ📿
گـفتـم: شـمـا حالـت خـوب نـیسـت
لااقـل یہ دوش🚿 بگیر.یہ غذایـے بـخـور
بعـد نمـاز بخوݧ🙂
سرسـجـاده ایسـتاد،نگاهــے بہم کـرد و گفت:
مݧ خـودم رو با عجلہ رسوندم خونہ تا نماز اول وقـت بخـونم.😇
کنـارش ایـسـتادم
حس کـردم هرلحظہ ممکݧ بیفتہ زمیݧ😣
تا آخـر نـمـاز ایـستـادم
تا اگہ خواسـت بیـفتہ بگیـرمـش
حتـے تو اوݧ شرایط سـخـت هـم حاضـر نشـد
نـمـاز اول وقـت اش ترک بشـہ😊💚
#شهید_ابراهیم_همت 🌺
@Mazhabiha_asheqtarand
#عاشقانه_شهدا

آخرین بار سه‌شنبه تماس گرفت ساعت چهار و نیم عصر شانزده اسفند. چند بار گفت: خیلی دلم برات تنگ شده، گفت: می‌خواهم ببینمتان. اگر شد که بیست و چهار ساعته می‌آیم می‌بینمتان و برمی‌گردم. اگر نشد یکی را می‌فرستم بیاید دنبالتان. می‌آیید اهواز اگر بفرستم؟ سختت نیست با دو تا بچه. و من با خوشحالی گفتم: «با تمام سختی‌هایش به دیدن تو می‌ارزد. یک هفته گذشت اما نه ابراهیم تماس گرفت و نه آمد.

#شهید_ابراهیم_همت
#شادی_روحش_صلوات

@Mazhabiha_asheqtarand
#سبک_زندگی_شهدا

می‌خواستم سفره بیندازم که حاجی دستم را گرفت. گفت: «‌وقتی من می‌آیم، تو باید استراحت کنی! من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم!»

گفتم: «‌من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم! یک روز می‌گفتی می‌خواهی زنت چریک باشد، حالا می‌گویی از جایم تکان نخورم!»

شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره. سرش پایین بود. با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت: «‌تو بعد از من سختی‌های زیادی می‌کشی. پس بگذار لااقل این یکی دو‌ روزی که در کنارت هستم، کمی کمکت کنم!»

#شهید_ابراهیم_همت
#شادی_روحش_صلوات
@Mazhabiha_asheqtarand