▪«دانشسرا»
[پارهی اول]
این همان میعادگاه عشق من
این همان دانشسرای عالی است
جایجای اینجا و آنجا هرکجا
جای من ماندهست و جایم خالی است
این سعیدی این هما طاووس مست
قصّهی ناکامی عشق است این
اینک اینک شعر و شور و سوز و ساز
دفتر بدنامی عشق است این
اسعد و رومی و کرد و سرمدی
نازنینیاران دیرین منند
ارغوان و بیدمشک و سرو و کاج
داستان تلخ و شیرین منند
ماهروی موپریشان آن طرف
بر دوراهی مانده حیران شرمگین
بلبل دستانسرای عشق اوست
آن جوان فاضل آزرمگین
این همایون است آن سرو بلند
بوستان کبر و ناز و دلبری
بود وقتی مهربان با دوستان
دیرگاهی شد که شد از من بری
آذران دیرینه یار مهربان
همدل و همراه و همپیمان پاک
رازدان و رازپوش عشق من
زاد و رود زادگاه من اراک
حجّت بدجنس و هادیخان خوب
اکبر صورت که وردستیش داشت
بود شاگردش ولی در کارها
نه وقوف و نه زبردستیش داشت
در همه دانشسرا هرگز نزد
هیچکس زنگی که هادیخان زدی
کوفتی خایسک بر زنگ آنچنانک
کاوهی حدّاد بر سندان زدی
دوستان را در کنار هم ببین
طرح سودی جفت نقش مانی است
این غریب افتاده از خاک وطن
در وطن آن دیگری زندانی است
این کنار من نشسته درسخوان
این کتاب و دفتر خیس من است
قاهقاه خندهها در گوش من
یادگار آن که ابلیس من است
اینک آن نخل برومند جمال
در کنارش رفعت میرافضلی
آنیکی آویخته از بازویش
اعتمادی قهرمان تنبلی
سروبالا ماهروی تندخوی
اینک آن غارتگر عمر من است
کز غم اویم گریبان چاکچاک
وز جفایش اشک دامندامن است
بامداد نوبهاران یاد باد
وآن خرامیدن چو کبک و کُدریام
شعر و شور و شادی و شیداییام
حسرت و بیتابی و بیصبریام
با کسان در آفتاب استادنم
با کسی در سایهیی بنشستنم
تازه کردن عهدهای کهنه را
تازه و کهنه به هم پیوستنم
این صف شمشادکان یاد آورد
روزگار چستی و چالاکیام
میپریدم گاهگاه از رویشان
ای دریغ آن همّت و بیباکیام
کاشف و آن داستان جانگداز
یادم آید وآن غزال گاوچشم
آن شب و آن قصه آن قول و قرار
آن به مهر آویختن وآن قهر و خشم
یاد گورستان و یاس و آن سبو
میخلاند در دلم نیشی هنوز
زآن شگفتانگیز قهر و آشتی
مانده در یادم کم و بیشی هنوز
ناگهان یادی مرا از من گرفت
دور کرد از من مرا فرسنگها
رفتهام از خویش و از دانشسرا
ناگهان ماندم جدا فرسنگها
از فراز سد درون آب رود
زار و زردی خردسالی میجهد
میرساند خویش را آن سوی آب
روی بر خاک عزیزان مینهد
اینک اینجا خفته دارد زیر خاک
دو گرامی خواهر همنام خرد
اینیکی را آبله از پا فکند
آنیکی از پلّکان افتاد و مرد
بینم آن کودک ز بعد سالها
یاس افشاند به خاک غنچگان
یاد میآرد به دردی مردسوز
از خزان دردناک غنچگان
پیش پا دارد سبویی در کنار
سروبالایی غزالی گاوچشم
وز کنارش ناگهان برخاسته
عزم رفتن بیسبب دارد به خشم
دور از آن خاک سیه فرسنگها
بعد سالی خفته با دردی گران
کاشف آورده پیامی دلگداز
زآن غزال گاوچشم و دیگران
هفتهیی نالیده زین پیغام و باز
دلنوازش آمده پرسان ز حال
هدیهیی دارد ز گلهای سپید
یعنی آگه شو سر آمد قیل و قال
بازمیگردم به سوی خویشتن
بعد چندین لحظه خالیکالبد
برفراز خویش میگردم چو ابر
قطرهزن زان حال نیک و حال بد
میگشایم چشم و میبینم که باز
مانده در دانشسرا حیران منم
در میان سایهسار یادها
بس پریشانحال و سرگردان منم
مادر گیتی پریشانحال من
دخترک مست هوایی دیگر است
زشت و زیبا هر دو را با من سری
در سر من شور عشق آذر است
او ز سودابهست تمثیلی دگر
از سیاوش من مثالی دیگرم
گر سیاوش رَست از آتش درست
سوخته من در هوای آذرم
اینک آن نیلوفر پهن سپید
باز کرده چادرک بر روی آب
در تماشای قد و بالای خویش
کرده سر خم دخترک بر روی آب
#مظاهر_مصفا
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa