▪«اوّلِ مهر»
هست اکنون هزار سال که من
اوّل مهر میکنم گریه
میکنم همچو کودکان یتیم
دم به دم ضجّه دم به دم گریه
چون زن شویمرده میگریم
تا به گوشم رسد هیاهوی مهر
مادرم گفت بارها با من
آهوَک چیست چیست آهوی مهر
گفتمش از مدیر میترسم
سیّد خشمگین زودغرَس
در من از بهر درس خواندن هیچ
نیست ای مادر عزیز هوس
عارفی شاعری که قصّاب است
میزند مشت بر بناگوشم
سیلی سیّدِ تدیّنِ غول
بارها بردهاست از هوشم
گر نبودیش وحشت از بابام
بستیام پایها به چوب فلک
آخر از این دراز میترسند
آدمیزاده نه که جنّ و ملک
ایستاندند بارها ما را
همچنان مرغ خفته بر یک پای
دست بردار مادر از سر من
به خدا بیش از این ندارم پای
از دبستان ملولم و دلتنگ
پیش من مکتب از دبستان به
باقریّه ملالتانگیز است
گردش دشت و باغ و بُستان به
گفت اگر درس مینخواهی خواند
میشوی ای عزیزِ من حمّال
گفتمش گردم ار خدا خواهد
همچو حاجی محمّد بقّال
صبحها میگرفت دستم را
با محبّت که دیر شد برخیز
که دمید آفتاب هستیبخش
که هوا دلپذیر شد برخیز
جور آموزگار اگر ببری
روزگاری دبیر خواهی شد
هوشمندی گزیدهای سَرهای
گر بکوشی وزیر خواهی شد
سر به بالین همی فشارم من
که من امروز درد سر دارم
میکشد دست بر سرم یعنی
دست کی از سر تو بردارم
پدرم درسخواندهی درویش
آگه از چون و چند درس و کتاب
میگرفتم به مهربانی نبض
بانگ میزد به مادرم به عتاب
زن چه از جان بچّه میخواهی
دارد امروز بچّه شیرهتبی
دست بردار از سر بچه
بچّهی دردمند جانبهلبی
تب کدام است رنگ و نیرنگ است
هستی از جمله زودباورَکان
باز از آبِ رود میگذرد
میرود سوی گور خواهرکان
نیست این خانه خانه زندان است
نیست این بچّه بچّه بدبختی است
دست ای مرد از سرم بردار
ای خدا مرگ این چه جانسختی است
مادر من کجاست تا امروز
بار دنیا به دوش من بیند
اشک سیمین من به زردی روی
نالهی من خروش من بیند
#مظاهر_مصفا
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa