یک. روزها سرشارن از جنگیدن. دوباره شروع کردن. پر از دویدنها و بندکفشهای نیمه باز و نفسهای سرد که منتظرن تا چاق بشن. جنگیدن برای زیستن. برای درس خوندن، برای نوشتن، برای بودن، برای کار، برای رسیدن به اتوبوسی که داره میره. برای تیکتیک ساعت.
دو. توی مترو ایستادیم. هر نفر با کناریش پنج میلیمتر فاصله داره. نمیشه تکون خورد، یا چیزی گفت. صدایی از بین جمعیت میگه:«روزهای سخت هم همینن دیگه! مگه نه؟! پیش میآد.»
سه. موبایل لعنتیم نیست. خدا میدونه کجاست. مضطربیم و نگران. با عجله کل کیفم رو میریزم بیرون. یه فرشته از دور میآد. این برای شماست؟ بله. بله! خدا رو شکر. میزنیم زیر خنده.
چهار. مصاحبهکاریم رو پشت سرگذاشتهم. حالا وزن بالغ بودن رو حس میکنم. هویتم رو دوباره پیدا میکنم. برای چندتا سوال، جوابهایی دارم و به ازای هر جواب، پنجتا سوال تازه. به خودم افتخار میکنم. توی آینه، لبخند کج میزنم. #Daylight_Daywrite
سلام، کسی هست اینجا به سینمای میکلآنجلو آنتونیونی علاقهمند باشه؟ من در حال نوشتن مقالهای دربارهی آثارش هستم. لطفن اگر فیلمی ازش تماشا کردید بهم پیام بدید. فقط میخوام چند سوال کوتاه بپرسم. خیلی لطف میکنید اگر کمکم کنید.🫶 @WingingItWithCaf
"I invent stories, confront one with another, and by this means I ask questions. The stupidity of people comes from having an answer for everything. The wisdom of the novel comes from having a question for everything."
— Milan Kundera, from the Afterword, "A Talk with the Author" #تکهها