امروز برای عیددیدنی رفتیم خانه صاحبخانه، جز دختر بزرگش کس دیگری در خانه نبود. نمیدانم من احساس میکنم که رفتارشان سرد است یا واقعا رفتارشان این گونه است؟! شاید رفتار من به نظرشان سرد میرسد که این طور عکسالعمل نشان میدهند. گفت که سه ماه در ایران بوده و اصلا از ایران خوشش نیامده و به نظرش رسیده که مردم در ایران همه غمگین و افسردهاند. و گفت که در مقایسه با ایران، پاکستان که آنها مدتی در آنجا زندگی کردهاند خیلی بهتر است و... . وقتی برایش گفتم که افغانستان وطن خود آدم است و بسیار دوستداشتنی فقط ای کاش محدودیتها برای زنان اینقدر زیاد نبود، در جوابم گفت که محدودیت برای همه نیست، فقط برای بیحجابهاست. و حق هم همین است. همین دخترها در برچی با چه سر و وضعی میگشتند؟! و بعد با قاطعیت گفت که به نظرش در دوره طالبان پیشرفت و آبادانی بیشتر از دوره جمهوریت بوده، سرکها را ببین! پل سوخته را ببین! ... .
استدلالهای غیرمنطقیاش را سزاوار جواب ندانستم. دیدم او هم همان حرفهای برخی مردان را تکرار میکند و طالبان را تنها از روی برخوردشان با زنان بیحجاب قضاوت میکند، فهمیدم که آبم با او داخل یک جو نمیرود و بحث کردن با او بیفایده است. برای او که تمام روزش را در خانه است و نیازی به پیشرفت و آگاهی را در خود احساس نمیکند، باید هم طالبان به نظرش مطلوب برسد!
امیدوارم این حرفها را از سر لجبازی با من و این که از من خوشش نیامده گفته باشد و طرز فکر اصلی او نباشد. این طور انسانهای ناآگاه و با طرز فکر محدود که مغزشان فراتر از زندگی روزمرهشان به جای دیگر قد نمیدهد، از همه خطرناکترند. آخر همینها میزنند کار را خراب میکنند و باعث پسماندگی و واپسگرایی این ملتند.
از حرف زدن با آن خانم به شدت دلم گرفت. و احتمال دادم که سایر اعضای خانوادهاش نمیتوانند تفکری متفاوت از او داشته باشند، بعد با خودم فکر کردم که من بین این آدمهای سنتی و متعصب که به راحتی تن به تغییر و بازبینی افکار و عقایدشان نخواهند داد، چه کارهام؟ دوباره خودم را درون هالهای از غبار تک و تنها و مایوس یافتم.
گرد و خاک سراسر این شهر و سراسر این کشور را پوشانده است. روی پرچمهای نصب شده بر گنبد مساجد، روی برگهای درختان لب سرک، روی حیاط خانهها، روی اجناس بازارها و دکانها ... روی همه جا. مثل خانهای متروک و رها شده، مثل قفسی وامانده در سیطرهی زمانی راکد و بیعبور. همه چیز در جای خود متوقف شده و حرکتی اگر هست، حرکتی رو به عقب است. هیچ چیز جلو نمیرود. این کشور گرفتار در تار عنکبوت سنتهای قدیمی، تا نو شدن و رسیدن به دنیای جدید و رسیدن به دیگر کشورها خیلی راه دارد. این طور که معلوم است این کشور روی پیشرفت و آبادی و آزادی را نخواهد دید تا زمانی که افکار پوسیده و تعصبآلود لابهلای مغز آدمهای این سرزمین را چرکین کرده است.
در خیالات من افغانستان زنی است محزون و بیمار، چمباتمه زده در سایهی دیوار کاهگلی و فروریختهی زمان و در خودفرورفته از دردی مزمن و جانکاه. نگاهش بیفروغ و غمگین و تلخ و چینهای افتاده بر چهرهاش عمیق و پرسشگر و مایوس. چهرهی تکیدهاش سراسر نیاز است و جان تحلیلرفته و نحیفش سوزان از حسرت آرزوهای برباد رفته. زنی که دیگر چیزی شادش نمیکند و نگاه بیتفاوتش در تقلای دیدن درخشش ستارهای در شبهای تاریکش نیست. در سیطرهی حزنی ابدی روزگار میگذراند و از تمام این عالم بریده است. و من چقدر دلم برای این زن فریبا و محزون و زخمی میسوزد و چقدر دوستش دارم ... .
#روزنوشت_های_کابل
۲۳/۱/۱۴۰۳ ✍️