دردی ناگهان در دلم میپیچد و نگرانم میکند. هوا بارانی است. از دیروز شروع به باریدن کرده و تا امروز یک ضرب باریده است. کوچهها پر از گل و لای است و سرمایی زمستانی بر همه جا حکمفرماست از همه جا آب میچکد. همه جا خیس است. صدای شرشر آب اصلا قطع نمیشود. درختان داخل حیاط از بس زیر باران ماندهاند، مثل آدمهای درمانده آن قدر خم شدهاند که آدم فکر میکند الان است که بشکنند.
آقای دکتر با حاجی صحبت کرده و قرار است خرجی ما دخترها را هم از این به بعد بدهند و از دخترها بابت لیلیه پول نگیرند، مثل پسرها. اتفاق خوبی است به ویژه این که در این چند وقت خیلی بیپولی و گرسنگی کشیدیم. حتی یک شب را سر گرسنه بر بالین گذاشتیم. همان شب که موقع حساب کردن خرج و مخارج، مهتاب گفت که نمیتواند تا یک ماه در خرجی مشارکت کند و میخواهد روزه بگیرد. من و وجیهه و دختر سید حسابی تعجب کردیم و گفتیم روزها چیزی نخوری شبها را میخواهی چه کار کنی؟! فردای آن روز مجبور شدم پولم را از فضه بگیرم تا خرجی و خورد و خوراک بخریم. دو هزار و پانصد افغانی را که از ماه قوس (آذر) پارسال مانده بود، حاجی پرداخت نکرد. گفت حساب کتاب پارسال تمام شده و بودجه هم به پایان رسیده. مجبور شدم از پولهای پیش فضه بردارم. اگر همین طور ادامه دهم همین مقدار پول هم تیت و باد میشود و به هیچ جا نمیرسد.
آقای دکتر گفت امسال به دلایلی بودجهی مدرسه کاهش پیدا کرده و از وجوهات هم چیزی تا حالا نرسیده طوری که مجبور شده خرجی لیلیهی پسرها را قسطی بخرد. خدا به ما وسعت رزق و روزی بدهد و آبرویم حداقل جلوی مامان نرود که هر وقت زنگ میزند میپرسد معاشت را بالا نکردهاند؟ و ازم میخواهد با مسئولین مدرسه صحبت کنم و اینقدر خودم را پایین نگیرم و دائم به رویم میآورد که با مدرک دکترا اندازهی یک لیسانسیه هم درآمد ندارم. این حرفها را میزند و من حسابی احساس بیارزشی و ناامیدی و بیعرضگی میکنم.
کارهای مدرسه زیاد است. فرهنگی و پژوهشی هنوز راه نیفتادهاند. پژوهشی تا حدودی کارش را شروع کرده اما فرهنگی هنوز هیچ چیزش معلوم نیست. به بصیره گفتم نفرات گروهش را جمع کند و کارهای فرهنگی را دست بگیرد. او هم امسال میرود دارالعلوم و دیگر طلبهی حوزه نیست. نمیدانم میتواند به کارها برسد یا نه؟ اصلا قبولش میکنند یا بهانه میآورند که «طلبهی برحال مدرسه» نیست؟ ... .
در بین برنامهریزیها و این سو و آن سو رفتنها دائم از خودم میپرسم آیا میتوانیم به این دخترها چیزهای مفیدی که به درد آیندهشان بخورد یاد بدهیم یا نه؟ دیشب مهتاب پرسید: «اگر من چهار سال پنج سال اینجا درس بخوانم، آیا آخرش مدرک به من میدهند و آیا با آن مدرک میتوانم کار کنم؟ این همه راه خانوادهی بی مادرم را رها میکنم و از بامیان میآیم اینجا تا درس بخوانم، نامزدم و خانوادهاش را با هزار خواهش و التماس راضی میکنم که عروسیمان را عقب بیندازند ... آیا ارزشش را دارد؟ آیا بعدا میتوانم نتیجهای از آن بگیرم؟» سوال اساسی همین بود. واقعا چه آیندهای در انتظار این دختران بود؟ این وضعیت تا چه زمان قرار بود ادامه پیدا کند؟ آیا آموزشهای ما میتوانست آیندهی آنها را بسازد؟ من، ما در چنین موقعیتی چه کاری از دستمان برمیآمد؟ برای دخترهایی که هنوز ناامید نبودند و داشتند نهایت تلاششان را میکردند؟
لحظهای نیست که به این سوالات فکر نکنم و برای یافتن پاسخ آن با همکارانم، با دوستانم، با مسئولین حوزه و ... هر کس که فکر کردم بتواند کمی با من همفکری کند، صحبت کردهام اما متاسفانه هیچ کدام از گفتگوها برایم جذاب و خوشایند نبوده است. اساتید و مسئولین آقا اکثرا حرفهایم را نفهمیدهاند و درکی از شرایط و موقعیتی که دختران دارند تجربه میکنند ندارند. به نظرشان حوزههای علمیه و مدارس دینی دارند در چنین موقعیتی کارشان را خوب انجام میدهند، همین که توانستهاند شرایط تحصیل را برای دختران فراهم کنند و آنها را بپذیرند در نظرشان مطلوب است. گفتگو با همکاران خانمم به مراتب دلسردکنندهتر بوده. تسلیم بودن و انفعال برخیشان ناامیدم کرده و حرفهای دلسردکنندهشان دربارهی اقتدار نظام مردسالاری در افغانستان اندوهگین و ناتوانم ساخته است.
از بیرون صدای تیراندازی میآید. تیرها در میان باران یکییکی شلیک میشوند و صدایشان نزدیک و نزدیکتر میشود. سگهای ولگرد دیگر پارس نمیکنند و کابل باز سکوت کرده و در تاریکی رازآلود خود فرورفته است؛ کاری که همیشه میکند؛ در برابر مشکلات بیپایانش خود را در اندوه و ناامیدی و بیتفاوتی محو میکند.
#روزنوشت_های_کابل
۳۱/۱/۱۴۰۳