سوالات هادی اگرچه گاه بسیار کلافهکننده میشود و بحث کردن با او بینتیجه و اگرچه که من برای بسیاری از سوالاتش پاسخی ندارم و با برخی ایدهها و نظرات تند و افراطیاش مخالفم اما خوشحالم که او زیاد فکر میکند و زیاد حرف میزند و زیاد میخواند؛ من و نسل من اینگونه نبودیم. هر چه میگفتند را راحت میپذیرفتیم. کسی به ما نمیگفت فکر کنید، بخوانید، بنویسید، حرف بزنید، کسی نبود که در جلوی چشمانمان چیزی غیر از آنچه را که میدیدیم تصویر کند و سرمان را از روی نوشتههای کتابهای درسی بلند کند و آنچه را که پیرامونمان میگذشت نشانمان دهد. ما نسل بیتفاوتی بودیم، از حال یکدیگر خبر نداشتیم. تبعهی افغانی مدرکدار از حال و روز تبعهی بیمدرک خبر نداشت، تبعهای که طلبه و روحانی بود از حال و روز تبعهی افغانی کارگر بیخبر بود. هر کدام از ما به تنهایی تقلا میکردیم که فقط ما را بپذیرند و به کشور هزار مشکلمان برمان نگردانند.
و حالا رسیدهایم به دورهای که نمیدانیم چه کار کنیم. تکهپارههای پراکندهمان را چگونه جمع کنیم. چرا اکنون صدا و منطقی برای گفتگو نداریم؟ چرا فقط خشمگینیم و یا ناله سرمیدهیم؟ اوضاع برای نسل مهاجر بعد از ما چرا دشوارتر شده است؟ چرا مشکلات و مسائل خودمان را به نسل بعد از خود منتقل کردهایم؟ چرا به فکر نسل آیندهی خود نبودیم؟
ما بعد از این همه سال حضور در این جامعه، چرا نتوانستیم کاری کنیم که نادیده گرفته نشویم؟ چرا هنوز بیگانهایم؟ چرا خواسته نشدیم؟ چرا کاری نکردیم که خواسته شویم؟ چه کاری باید میکردیم و نکردیم که اکنون بعد از قریب به نیم قرن هنوز غریبه و ناشناس انگاشته میشویم؟ چرا حضورمان در این ملک، تلاشهایمان برای این خاک، گذاشتن جوانی و عمرمان برای آن هیچ وقت رسمیت نیافت؟ آیا ایران برای ما اهمیت نداشت؟ آیا ما فقط سرباری سنگین و اضافی بر روی شانههای جنگزده و تحریمکشیدهی ایران بودیم؟ این همه سال حضورمان، هیچ سود و دستاوردی برای جامعهی ایران نداشت؟ در این پنجاه سال ما هیچ کاری برای ایران نکرده بودیم؟
اینها سوالاتی است که باید از خود بپرسیم و پاسخ بدهیم. چه شد که ما، مهاجران از افغانستان، حالا به روزی رسیدهایم که هم وطن آبا و اجدادیمان را از دست دادهایم و هم در وطن جدید پذیرفته نشدهایم. چه باید میکردیم و چه باید بکنیم؟
#از_روزگار_مهاجرت