میل به کمال در عرفان
این درسته که میل به کمال ، مختص انسان است ، اما تعارض انجا پیش می اید که این میل را فطری یا
ذاتمند می فهمیم ، چرا ؟
برای اینکه نیاز به عرفان و مولفه ی راهنمای آن "
کمال " محصول زیست جهان تاریخی اوست و نه نهادی خلق الساعه ، که مجبور بشویم به مقوله هایی همچون فطرت و از این قبیل ربط اش بدهیم .
پس در این تاریخیت چه اتفاق می افتد ؟
مجموعه ایی از ناکامی ها و شکست ها ،
اگر تاریخ غیر این محرومیت هاست باید مستدل به آن پرداخت .
اینجا سوژه ( به زبانِ سوبژکتیو امروز ) در پی
ابژه های رهایی ست ،
در وانفسای این جستارِ هویت نفسانی خود است که دراین
پیچ تاریخی انسان وارد حوزه ی نمادین میشود .
این حوزه ی
نمادین چه می تواند باشد ؟
مجموعه ی قواعد و معناهایی که اغلب نانوشته که از آنها پیروی می کنیم ، یا حتی وقتی در قالب نوشتار ظهور می یابند مثل ده فرمان متن عهد عتیق .
چه به این زمینه ها و ریشه ها آگاه باشیم یا نباشیم راه
اطاعت بر می گزینیم .
به عبارتی غیر ارادی وارد فضای نمادین می شویم که عناصر ان در سوژه حلول می کند ، دیگری بزرگی تحت عنوان "
عرفان " یا تصوف که هستی اش را بر ما از بالا اعمال می کند ، دقیقا کاری که متن عتیق می کند ، و قوم اش را ، برگزیده هم می خواند با ما می کند ، یا عرفان شبیه آرمانی ست که سوژه خود را متعلق به آن میداند مثل میهن باشکوه ، مدینه فاضله ها ، نژادِ پاک ، ایدئولوژی آزادی بخش ، یا دیگر حوزه های نمادین .
امر نمادین و در اینجا عرفان تجسم جوهر افرادی ست که آنها خود را در آن باز می شناسند .و زمینه ی کلِ هستی آنهاست .
و البته این جوهر نمادینه شده تا آنجا فعلیت دارد که پیروانش به آن مومن باشند .
به همین دلیل هم است که محافل متفاوت عرفانی ، گاه افول پیدا می کنند و گاه اوج می گیرند . نمیشود دوران نودساله ی حاکمیت مغول ها را با دوران قاجار در این نسبت مقایسه کرد ، در واقع همه ی حوزه های نمادین ،
ردای نمادین خود را روزی از دست می دهند .
اما سوژه ی عرفانی چکار می کند ؟
سوژه ی عرفانی تناهیت خود را ناخواسته در نامتناهیت دیگری بزرگی تحت عنوان عرفان فرو می برد یا دقیق تر ان است که بگوییم بلعیده می شود .
بنابر این
عرفان مکمل سالک نیست بلکه تجسد کمبودِ و تهی شدگی اوست .
طریقتِ سلوک تجربه ی همداستانی
توانایی ( همه چیز وابسته به من است ) و
ناتوانی و عاجزیت ( اما با این همه هیچ کاری نمی توانم در عمل بکنم ) سوژه است . این همان شکافی ست که اختگی را موجب می شود ،
که شکافی ست میان انچه که من بلاواسطه هستم و آنچه باید باشد چیزی تحت عنوان "
کمال " .
اگر ادعا کنیم که کمال امر عینی در حد یک تجربه ی خوب تر است ،
اولا یک توصیف غیر واقعی ست و فروکاست معرفت شناسی مفهوم " کمال " است و دیگر اینکه به این همه ایده پردازی ها و رنج ها نیاز نبود ، همه می توانند یک روزخوب داشته باشند و برخی یک اثر هنری خلق کنند و تمام به همین سادگی و همه چیز بدل به امر ممکن میشود .
و نمیشود انسان بودن را از
ناکامی های و متعاقب آن امر خیالین جدا کرد ،
انسان بودگی هیچ مفهوم مستقلی به غیر از همه ی عناصر زیست اجتماعی که آمیخته به رنج ها و تبعیض هاست ، ندارد .
در اصل
کمبودها به مثابه دالی عمل می کنند تا غیابی را ،
شقاق یافتگی را ،
در امر واقع ایجاد کنند .
عرفان امتداد همان کلیتی ست که در جدال با کلیتی بزرگتر بنام پراتیک تاریخی که سند گریستن خون است ، یک کلیت با معماری متفاوت در سایه بسازد تا رهروان را در پناه خود گیرد .
اما این ره متفاوت ، تجربه ی شکستی دیگر است ،
چون زمینِ زندگی به غیاب درآمده است و بقول
شوپنهاور ، زندگی وقتی پاندولی باشد میان ملال و رنج ، یا باید این جهان را ترک کرد یا همچون یک بودایی زیست ، این رویه یا یکی از راههای کمال است ، که ابژه ی متصل به آن بازگشتی به ساحت
خیالین دارد .
اگر
خلق اثر هنری را تجربه کمال یافتگی بدانیم ناخواسته به ساحت نیچه ایی یا به لحاظ هستی شناسانه ، هایدگری می اندیشیم و وصله های ناکوک را بخیه می زنیم . یک تناقضِ بدیهی .
راهی به کمال ، در ساحت امر واقعی ، پشت کردن به آوردگاهی عینیِ رخداد هایی ست که سوژه ها را محکوم به زیستن در شکافِ تبعیض و محرومیت کرده است .
کجاست این
تزکیهِ نفس که خود را منتزع از سَیلانِ نفس کشی بر پا می دارد . که فرق بنیادینی با تجربه ی روز
سبت ندارد .
اگر فکر می کنیم می توان کمال یافتگی را فارغ از این جهانِ در حبس پلشتی و بهره کشی بنیاد نهاد ، راه انکار و میانه مایگی را در پیش گرفته ایم .
ع - زاهدی
https://t.center/marzockacademy