حکایت(۲) آوردهاند که وقتی خواجهای عزیمت سفر بیت الله را تصمیم داده بود و نقش
و اذن فی الناس بالحج، بمهر وفا بمشام حالش رسید. قدم در راه نهاد. اسب طلب را چنان برانگیخت که پیل سرمست سپهر را پیاده شمرد. رخ بخدمت شاه کعبه آورد. فرزین وار بر فرس صدق نشست. فرس صدق را فرزین ساخت تا باشد که پیادهی نهادش، چو بسر خانه رسد، فرزین شود. خار مغیلان بادیه را، ریحان و بستان شمرد. در عرفات، معرفت طلبید. در مروه از مروت خود..... ۱ در صفا، صفائی یافت. خلاصهٔ عمر خود در عمره بدست آورد. دست در حلقه زد و خود را در حلقه بندگان خاص آورد. چون بازگشت و ببسطام امید زادش نماند، کیسهاش چون شترِ بادیه کوفته و لاغر شده، انبانش را چون مشک آفتاب خرده، شکم بر پشت چفسیده. غلامی داشت بنده، اما عظیم آزادمرد. اشارتی کرد که ای غلام ما را از بازار، طعامی آر. غلام گفت: نقدی مهیا نیست. بهر سرایی که روم بی دِرم، از دَرم برون کنند. خواجه گفت بر سر بازار بایست و بگوی که ما مردمانِ حاجییم و از حج اسلام بازگشتهایم. زاد ما به آخر رسیده است. ما را بنانی حاجت است. هرچه بدهندت بیار. غلام رفت و آنچ از خواجه تعلیم گرفته بود، گفت و نان آورد. خواجهٔ متنعم را نان بیادام مهنا نبود. مسافر خشک مزاج نان، بیهمراه ادام، مسالک حلق را وادی مسالک قطع نمیکرد. غلام را گفت: برو؛ ما را نانخورش آر. غلام گفت: بکدام نقد؟ خواجه گفت از نقدی که نان آوردی. غلام گفت: ما یکبار حج کرده بودیم؛ بنانی بفروختیم. نانخورش را وجهی دیگر باید. ای یک نماز را بهزار جا فروخته؛ از خواب غفلت بیدار شو تا ببند زبانیه در نمانی. الهی همه را از خواب غفلت بیدار گردانی.
وسلم تسلیما کثیرا.
۱. خوانده نشد.
نقل از: نزهة العقول في لطايف الفصول، محمد عوفي، کتابخانهٔ آیتالله مرعشی به شمارهٔ ۹۰۸۴، بیتا، الف و ب۱۵۹.
https://t.center/marif_Amin