غمگینم؟ خشمگینم؟ مضطربم؟ مستأصلم؟
نمیدانم. شاید ترکیبی از همهشان، شاید هم یکدوتاشان باهم. تفاوتی نمیکند، هرچه که هست، انگار شکست را پذیرفتهام. ناامیدم، نه تنها از پیروزی که از راهی و چاهی و مفری و گریزی.
ناامیدم از هر چیز و هر کسی. از روزنهای، کورسویی، نوری، امیدی...
شبیه آن روزهایی که با میثم راهی استادیوم میشدیم به امید بُرد تیم محبوبمان و هر هفته دستخالی باز میگشتیم و باز هفتهی بعد با کلی شور و هیجان و شیپورکشان و پرچم افشان راه میافتادیم و باز دوباره کأنه لشگر شکست خورده، افسرده و سردر گریبان بازمیگشتیم و آخر سر کار به جایی رسید که دیگر بیاینکه حرفی دربارهاش بزنیم خود میدانستیم که نمیخواهیم برویم و به تماشا از تلوزیون قناعت میکردیم و بعدتر به شنیدن و خبر گرفتن و بعدتر هیچ ازش نمیگفتیم.
سال عجیبی بود. درست همزمان بود با کوچ آنها. منظورم از آنها همان دخترک گندمگون بامزه است که چشمهای قهوهای رنگ زیباش که زیر طُرهی مجعد موش که همیشه از زیر شالش جسته بود و روی پیشانیاش میرقصید، انگار پُررنگتر و درخشانتر میشد. یکجورهایی که آدم نمیتوانست چشم ازشان بردارد و دلش میخواست همینطوری بهشان نگاه کند و توی حال و هواشان غرق شود و مدام با خودش کند و کاو کند که حالا به چه فکر است و به چه ذکر. احوالی شبیه آن بیت که «تو نشسته در مقابل، من و صد خیال باطل، که به عالم تخیل به که اتصال داری...»
و هنوز یادم است که اولبار وقتی دیدمش بهش گفتم که چقدر زیباست و او بعدها گفت که وقتی آن حرف را در اول دیدار و اول حرف شنیده، دچار یکجور دو دلی و تردید شده که هم خوشش آمده و هم یکطور احتیاط در پیش گرفته که این پسر پی چیست؟
اما من واقعا منظوری نداشتم. او فقط زیبا بود، همین. و من فقط یادآوریش کرده بودم.
دختر ساکت و گوشهگیری بود. با یکجور سکون و وقار. خودش را با چیزهای مختلف سرگرم میکرد. یک نوع دوری از همه چیز و همه کس. تو گویی حصاری دور خود کشیده بود با باغچه و جویی و دار و درختی درونش و به تنهایی درش خوش بود.
راستش بعدتر که بیشتر نگاش میکردم، دلم میخواست بهش نزدیک شوم.
دلم میخواست راهی به آن حصار پیدا کنم و باهاش لب جوی بنشینم و چایی و سیگاری و کناری داشته باشم و گرم صحبت و خلوت و سکوتی؛ که البت شد، سخت، خیلی سخت، ولی شد.
و یادم است که یکبار درون همان حصار و کنار همان جوی، زیر سایهی چناری زیراندازی پهن کرده بودیم و او بر چنار تیکه زده بود و من سر بر پاش گذاشته بودم و خیره به آسمان و او با دستهاش موهام را نوازش میکرد و باهم در سکونی دلچسبْ گرم سکوت بودیم که سر برداشتم و نگاش کردم و یکباره دیدم طٌرهی موش دور خال سیاه گونهاش حلقه زده و همینطور که نگاش میکردم پرسیدم: «در خم زُلف تو آن خال سیه دانی چیست؟» که به چشمهام نگاه کرد و من خود جواب دادم که «نقطهی دوده که در حلقهی جیم افتاده است» و او چشمهاش را بست و به لبخند شیرینی حرفهاش را زد.
اما وقتی خبر کوچشان رسید، انگار یکباره تمام آن باغچه را به آتش کشیدند. دیگر هیچ نمانده بود. دیگر هرچه بود زبانههای سرخی بود که سر به فلک میکشیدند و خاطرات خاکستر میشدند خاکسترها یکبهیک به هوا میخواستند و دنبال جایی یا چیزی میگشتند که سیاه و دود اندودش کنند.
بعدتر که رفتند، همین هم شد. کمکمک تیرهگی جای همهچیز را گرفته بود. کمکمک همهچیز رنگ باخته بود. کمکمک همهچیز هیچ شده بود. کمکمک دیگر حتی ازش حرف نمیزدم، کمکمک دیگر حتی یاد نمیکردم، کمکمک دیگر نمیدانستم غمگینم، خشمگینم، مضطربم، مستأصلم، شاید هم ترکیبی از همهشان، شاید هم یکدوتاشان باهم. تفاوتی نمیکرد، هرچه که بود، انگار شکست را پذیرفته بودم...
[از نامهها...]
🆔@manoochehriat