🪩 #دکلمه 🪩
برسانید به دست دلبر
امروز رفتم اون خیابونی که بارِ اول دیدمت
یادته یدونه پسر گل فروش اونجا بود؟
یادته هر روز از قصد میرفتم اونجا و برات گل رُز هلندی میخریدم
آخر همون خیابون یدونه پیر مرد فال فروش بود...
از عمد مسیرمو طولانی می کردم که فال بگیرم
این کارا شده کارِ هر روزم
عادت شده بود....
امروز هزار و هفتصد هفتاد و هفتمین روزیه که نیستی
روزی که اومدم برای عقدت شاهد بشم از همون پسرِ گل فروش برات گل خریدم
از همون مردِ فال فروش فال گرفتم
بهم گفت پشت این همه اشتیاق فقط غم حس میکنیم جوون..
این همه فال خریدی هنوز جوابتو نگرفتی؟
گفتم عمو این همه فال گرفتم که امروز برسم آخرِ دیوانِ حافظ
صفحه آخر با امضایِ من تموم میشه
عشق و دلبرِ اون
بعد از این همه مدت این نامه رو نوشتم برات
فهمیدم که دختر دار شدی
کلی کادو داشتی پیشم فرستادم برات
اینم آخرین حرفام باتو بود
میخوام ازت سوال بپرسم
بی معرفت من به خودم چه جوابی بدم؟
به دلم چی بگم؟
بگم دروغ بوده هر چی بوده؟
به مغزم چی بگم؟
بگم الکی بوده هر چی فهمیده؟
به چشمام چی بگم؟
بگم اشتباهی دیده هر چی دیده؟
غم، فرستاده عشق است عزیزش دارید
که غریب است و زِ اقلیم وفا میآید..
#همراز