بهدرون میکِشی مرا و نمیکُشی
بهدرون میبَری سر و بهکُشتن نمیدهی
به اتاق بروم، مشغول جنازه شوم
خیره بمانم به فسادِ تن، تحلیل رفتنِ استخوانِ فک
به زاویهها، سقف، پنجره
به کُشتن نمیدهیام چرا؟
این همه از شلوغی بپروازانم ذهن، بپروازانم خویش،
هیجان برود اغتشاش بنشیند، لیوان تهی شود از دلشوره
به کُشتن نمیدهیام چرا؟
مرا که بر دوش بُردهای چون بَرهای مدهوش
چون به مراقبه خو گرفتم هی میکنی،
نمیکُشیام اما
باز میکنی لای کتاب، میخوانی آن قطعهی متعالی
میخوانی و در پیاله میریزی خونِ موافقِ من
نمیکُشیام اما
یکی میگوید: آشوب رسیده است به محیط
و ما باید جور دیگری بمیریم.
جور دیگری برویم، بیفتیم، بلند نشویم، نمانیم
اصلا آگاهی از توهم نشئت میگیرد یا تو همان برهی نظر کردهای که از خونِ موافقت نوشیدهاند و زمین نقطهٔ صُلب توست.
اصرار به رفتن دارم
پرنده از مفاصلم بپرانم
به آیندگان سلام دهم.
به آسیبِ پوست رسیدهام
مشغولِ بریدنم،
چاقو به امیالِ شب میکشم
تاریکی میخزد به درون
به نرمهی گوش، به محتوای بدن، چیزی شبیه بچه در من حلول میکند
ماغ میکشد،
اما نمیکُشدم،
میبلعدم، پرتم میکند به موهوم،
سیاهی اما سر ندارد، چشم و گوش و دهان ندارد، بدون صورت میپاشد تنهاییاش بر بدن
افتادهام بیرونِ مکان و سر نمیجنبد از خمارِ شب
دو پیاله بیار و خون بریز، رگ از جنازه بکش بیرون
بوی کافور بگیرد فضا،
موی پریشان به باد دهیم
پنجشنبهی مغموم به باد دهیم
صدای بره به باد دهیم
روز و شب و زبالههای اتاق
گربههای سیاه، مینای دندان بهباد دهیم.
بیا و لاجرعه بکُش مرا
جایی میانِ هوا، دست است که میرود، جان است که میرود،
بوی بچه میماند.
#سمیه_جلالی
Https://https://t.center/kontamagz