انگار که به جایی تعلق ندارم. نمیدانم خانه کجاست و نمیدانم کجا هستم. نمیدانم چکار میکنم و نمیدانم به کجا خواهم رسید. انگار که در یک اتاق کاملا سفید زندانیام. صداها اذیتم میکنند. آدمها هم همینطور. حتی زمانی که در جمع نیستم و صدایی در اطراف نیست هم مغزم خاموش نمیشود.
نمیدانمهای آدمیزاد که زیاد میشود، چنین حالتی به او دست میدهد!
مدام دلیل میخواهد، مدام میپرسد چرا؟
حتی الان هم نمیدانم که چه مینویسم.
این روزها میزان همزادپنداریام با این متن داستایوفسکی بسیار است:
من داشتم میسوختم که تو آمدی و مرا بابت بوی خاکستر مقصر دانستی.
حتی نمیدانم چرا این متن را اینجا آوردم.
✍️ #محمد_مهدی_تردست