مدرس فقهی امام محمد باقر علیه‌السلام

#داستانک
Канал
Логотип телеграм канала مدرس فقهی امام محمد باقر علیه‌السلام
@madras_embПродвигать
1,07 тыс.
подписчиков
834
фото
77
видео
77
ссылок
قالَ الصَّادقُ علیه السلام: مَنْ تَعَلَّمَ اَلْعِلْمَ وَ عَمِلَ بِهِ وَ عَلَّمَ لِلَّهِ دُعِيَ فِي مَلَكُوتِ اَلسَّمَاوَاتِ عَظِيماً قم، خیابان معلم، نبش کوچه 21
💭 حقارت دنیا

هـارون الرشید سـالـي بـه حج آمده بود و از اسب پياده شد و مدتي پياده رفت تا خسته شد و به ستوني تـكـيـه كـرد، آنگاه به ابوالعتاهيه گفت: ما را از اين ستون حركت بده، اينجا بود كه ابوالعتاهيه اشعاري را سرود:

هب الدنيا تواتيكا
اليس الموت ياتيكا
الا يا طالب الدنيا
دع الدنيا لشانيكا
وما تصنع بالدنيا
وظل الميل يكفيكا

فرض كن كه تمام دنيا به تو رو آورد، آيا مرگ به سراغ تو نمي آيد؟
اي طالب دنيا! دنيا را رها كن و براي دشمنانت بگذار.
چه نيازي به دنيا داري در حالي كه سايه يك ستون براي تو كافي است.

📚مروج الذهب؛ ج۳؛ ص۴۵۰

#داستانک
@madras_emb
#غیرت_دینی

💠 آیا در میان شما یک مرد پیدا نمی‌شود؟!

● اسحاق كِندى، كه فيلسوف عراق در عصر خود بود ، تصميم گرفت تناقضات قرآن را گرد آورد و بدين منظور در خانه اش نشست و مشغول اين كار شد.

● روزى يكى از شاگردان او خدمت امام حسن عسكرى علیه‌السلام رسيد. امام علیه‌السلام به او فرمودند: «أَ مَا فِيكُمْ‏ رَجُلٌ‏ رَشِيدٌ يَرْدَعُ أُسْتَاذَكُمْ الْكِنْدِيَّ عَمَّا أَخَذَ فِيهِ مِنْ تَشَاغُلِهِ بِالْقُرْآنِ»؛ آيا در ميان شما يك آدم رشيد پيدا نمى‌شود كه استادتان كِندى را از كارى كه در پيش گرفته و به قرآن پرداخته است، بازدارد؟
شاگرد عرض كرد: ما از شاگردان او هستيم؛ چگونه بر ما رواست كه در اين مورد يا مواردى ديگر به او اعتراض كنيم؟ امام عسكرى علیه‌السلام فرمودند: آيا حاضرى كارى كه مى‌گويم انجام دهى؟ عرض كرد: آرى. حضرت فرمودند: پيش او برو و با وى گرم بگير و وانمود كن كه مى‌خواهى در انجام كارش به او كمك كنى. وقتى خوب با او انس گرفتى بگو سؤالى برايم پيش آمده است كه مى‌خواهم آن را از تو بپرسم. خواهد گفت بپرس. به او بگو: «إِنْ أَتَاكَ هَذَا الْمُتَكَلِّمُ بِهَذَا الْقُرْآنِ هَلْ يَجُوزُ أَنْ يَكُونَ مُرَادُهُ بِمَا تَكَلَّمَ مِنْهُ غَيْرَ الْمَعَانِي الَّتِي قَدْ ظَنَنْتَهَا أَنَّكَ ذَهَبْتَ إِلَيْهَا»؛
اگر گوينده اين قرآن نزد تو آيد، آيا ممكن است مراد او از گفته‌هايش غير از معانى اى باشد كه تو به گمان خود آنها را فهميده‌اى؟ او خواهد گفت: آرى، ممكن است؛ زيرا آدم فهميده اى است .
پس چون چنين جواب داد، به او بگو: تو چه مى‌دانى؟ شايد گوينده چيزى غير از آنچه تو فهميده‌اى اراده كرده و مراد واقعى اش غير از معناى اوليه جمله‌هايش باشد.

● آن مرد نزد كِندى رفت و با او از در ملاطفت درآمد و آن گاه اين سؤال را از او پرسيد. كِندى گفت: سؤالت را تكرار كن. آن مرد سؤالش را تكرار كرد. كِندى با خود انديشيد و اين موضوع را هم از نظر لغوى محتمل دانست و هم از نظر عقلى جايز. پس به شاگردش گفت: تو را قسم مى دهم كه بگويى اين سؤال را از كجا آموخته اى؟ شاگرد گفت: مطلبى بود كه به ذهنم خطور كرد و از تو پرسيدم. كِندى گفت: هرگز، چنين سؤالى به فكر امثال تو نمى‌رسد، و تو و امثال تو را نشايد كه به چنين منزلتى دست يابيد. بگو از كجا اين سؤال را گرفته اى؟ شاگرد گفت: ابو محمّد به من فرمود اين سؤال را از تو بپرسم. كِندى گفت : حالا حقيقت را گفتى. «وَ مَا كَانَ لِيَخْرُجَ مِثْلُ هَذَا إِلَّا مِنْ ذَلِكَ الْبَيْتِ»؛ چنين نكته اى جز از چنان خاندانى سر نمى زند، آن گاه آتش طلبيد و آنچه را گرد آورده بود سوزاند .

📚مناقب آل أبي طالب عليهم‌السلام؛ ج‏۴؛ ص۴۲۴

#داستانک
#اعتقادات
@madras_emb
#داستانک

😡 سرپیچی از سپاه اُسامه (۳) - نماز ابوبکر

قالَ رَسُولُ الله صلی‌الله‌علیه‌وآله: لَعَنَ‏ اللَّهُ‏ مَنْ‏ تَخَلَّفَ‏ عَنْ جَيْشِ‏ أُسَامَة

● ... بِلال در خانه پیامبر را محکم می‌کوبید. پیامبر در آن حال شنیدند، فرمودند: "ما هذا الدِّقُّ العَنیف" چه کسی در را می‌زند؟ فضل بن عباس درب خانه پیامبر را باز کرد، دید بلال دم درب خانه ایستاده. چه خبر شده بلال؟
ابوبکر آمده مسجد و در جایگاه پیامبر ایستاده و می‌گوید: پیامبر من را مامور کرده.
فضل بن عباس تعجب کرد و گفت: ابوبکر باید با سپاه اسامه باشد؟ اینجا بود که منظور کلام پیامبر را فهمید؛ "هذا هو والله الشرّ العظیم الذی طَرَقَ البارحة المدينة"
بخدا این همان شرّ عظیمی است که پیامبر فرمود. برویم به پیامبر خبر دهیم.

● وقتی بلال و فضل به پیامبر خبر دادند حضرت فرمودند: "أَقِیمُونی أقيموني أَخِرجُوا الي المسجد" من را بلند کنید بروم مسجد و مانع این کار بشوم، بخدا قسم دارد فتنه عظیمی بر اسلام فرود می‌آید.
پیامبر راضی نشد و با آن حال وخیم از خانه خارج شد، در حالیکه نمی‌توانست به تنهایی راه برود، زیر بغلهای مبارکش را گرفته بودند و پاهای مبارک به زمین کشیده می‌شد تا وارد مسجد شد.

● ابوبکر جای پیامبر ایستاده بود، اطرافش را عمر، ابوعبیده، سالم و صُهیب و همفکرانش گرفته بود، مردم منتظر بودند تا بلال بیاید‌. تا مردم این منظره را دیدند که پیامبر با آن حال وخیم وارد مسجد شدند، فهمیدند یک خبر مهمی شده است.
"تقدّم رسولُ الله فجَذَبَ ابابکر من ورائه فَنَحّاهُ عن المحراب" پیامبر جلو آمد و ابوبکر را کنار کشید و خودش در محراب ایستاد. آنها رفتند در صف‌های دیگر ایستادند و بقیه مردم پشت سر پیامبر نماز را خواندند.

● وقتی نماز تمام شد، پیامبر رو به جمعیت کرده و فرمودند:
"أيها الناس ألا تَعجَبُون من اِبنِ اَبي قحافة و أصحابِه الذين أَنفَذتُهم و جَعلتُهم تحتَ يدي أُسامَة"
ای مردم از ابوبکر و اصحابش تعجب نمی‌کنید، مگر شما شاهد نبودید من آنها را امر کردم تحت فرماندهی اسامه باشید، اما امر من را اعتنا نکردند و الان در مدینه هستند.
آمده‌اند مدینه برای همان فتنه‌ای که بارها گفتم ...

فرمایشات حضرت ادامه دارد ....

📚 بحار الانوار؛ ج۲۸؛ ص۱۱۲

@madras_emb
#داستانک

😡 سرپیچی از سپاه اُسامه (۲) - نماز ابوبکر

قالَ رَسُولُ الله صلی‌الله‌علیه‌وآله: لَعَنَ‏ اللَّهُ‏ مَنْ‏ تَخَلَّفَ‏ عَنْ جَيْشِ‏ أُسَامَة

● بلال حبشی هر وقت اذان می‌گفت، دم منزل پیامبر می‌آمد، اگر حال حضرت خوب بود، پیامبر با مردم نماز می‌خواندند، "و اِن هو لَم‌ یَقدِر علی الخروج اَمَرَ علیَ بن ابیطالب فصَلّی بالناس.

● آن شبی که آنها از سپاه اسامه تخلّف کردند و مخفیانه به مدینه آمدند، فردا صبح وقت نماز بلال اذان را گفت و طبق عادتش آمد درب منزل پیامبر که ببیند حال حضرت چگونه است. دید حال پیامبر خیلی وخیم است. اجازه نداند وارد شود.

● عایشه تا این منظره را مشاهده کرد، دید بهترین فرصت است، صُهیب را فرستاد گفت برو پیش پدرم‌ و خبرش کن که حال پیامبر وخیم است و علی بن ابیطالب مشغول اوست، برو مسجد با مردم نماز بخوان که این امتیاز و موقعیت خیلی خوبی است "و حجة لك بعدَ اليوم" و اگر خواستی بعدا در مساله خلافت بحثی کنی، این دلیل محکمی است که بگویی پیامبر در روزهای پایانی، خودش من را به عنوان جانشین معین کرد.

● مردم در مسجد "یَنتَظرون رسولَ الله او علیاً یُصَلّی بهم کعادته التی عَرفُوها فی مرضه"
ناگهان دیدند ابوبکر وارد شد. ابوبکر رو کرد به مردم و گفت: حال پیامبر وخیم است "و قد اَمَرَنی اَن اُصَلِّی بالناس" و دستور داده تا من با مردم نماز بخوانم.

● یکی از اصحاب گفت: ابوبکر تو کجا اینجا کجا؟ تو الان باید در سپاه اسامه باشی!
به خدا قسم ما باور نداریم کسی تو را مامور کرده باشد بجای پیامبر نماز بخوانی!

● بلال تا این وضعیت را دید، گفت: اجازه دهید بروم‌ خانه پیامبر و از ایشان سوال کنم، آیا واقعا ابوبکر را به عنوان جانشین معین کرده؟
آمد در خانه پیامبر فَدَقّه دقّاً شدیداً ...

روایت ادامه دارد ....

📚 بحار الانوار؛ ج۲۸؛ ص۱۱۰

@madras_emb
#داستانک

😡 سرپیچی از سپاه اُسامه (۱)

قالَ رَسُولُ الله صلی‌الله‌علیه‌وآله: جَهِّزُوا جَيْشَ أُسَامَةَ، لَعَنَ‏ اللَّهُ‏ مَنْ‏ تَخَلَّفَ‏ عَنْ جَيْشِ‏ أُسَامَة

● ... «فَخَلَا أَبُو بَكْرٍ وَ عُمَرُ وَ أَبُو عُبَيْدَةَ بِأُسَامَةَ وَ جَمَاعَةٍ مِنْ أَصْحَابِه»؛
پیامبر صلی‌الله‌علیه‌آله دستور داده بودند که این چند نفر از شهر مدینه بیرون بروند. در همان منطقه اول به نام "جُرف" ابوبکر و عمر و ابوعبیده، اسامه را کنار کشیدند و با او خلوت کردند. گفتند: ما کجا برویم و مدینه را خالی بگذاریم، آنهم در وقتی که بیشتر به حضور ما نیاز است.
اسامه گفت: چه نیازی به شما هست؟
گفتند: پیامبر نزدیک است از دنیا برود و ما باید در مدینه باشیم، اگر اتفاقی افتاد ما باید حضور داشته و آنرا اصلاح کنیم و نگذاریم‌ جامعه به انحطاط کشیده شود.

● سپاه اسامه در جُرف، همان پایگاه اول بیرون شهر ماند.
«وَ بَعَثُوا رَسُولًا يَتَعَرَّفُ لَهُمْ أَمْرَ رَسُولِ اللَّه»
از طرفی کسی را فرستادند به مدینه بیایید و دائما از شهر و احوالات پیامبر، آنها را مطلع کند.
فرستاده پیش عایشه آمد و از احوالات پیامبر مخفیانه سوال پرسید.
عایشه به او گفت: پیش پدرم و عمر و همفکران آن دو برو و بگو: پیامبر حالش وخیم است ولی هنوز از دنیا نرفته و من لحظه به لحظه سعی می‌کنم به شما خبر برسانم.

● حال پیامبر خیلی وخیم شد. عایشه صُهیب (که ظاهرا غلام عمر باشد) را خواست و به او گفت: برو پیش پدرم و به او بگو: پیامبر در وضعیتی است که امیدی به بهبودی‌اش نیست، تو و عمر و ابوعبیده و هر کس هم فکر شماست بیاید، ولی آمدن شما به شهر شبانه و مخفیانه باشد. اینها مخفیانه داخل شهر شدند.

● پیامبر حالش وخیم بود، در یکی از دفعاتی که حضرت بیدار شدند، فرمودند:
«لَقَدْ طَرَقَ لَيْلَتَنَا هَذِهِ الْمَدِينَةَ شَرٌّ عَظِيم»
امشب شرّ عظیمی وارد مدینه شد.
پرسیدند: آن شرّ عظیم چیست؟ فرمودند: کسانی که من دستور دادم در سپاه اسامه باشند، تخلّف کردند و امشب مخفیانه برگشتند.
«أَلَا إِنِّي إِلَى اللَّهِ مِنْهُمْ بَرِي‏ءٌ وَيْحَكُمْ نَفِّذُوا جَيْشَ أُسَامَةَ فَلَمْ يَزَلْ يَقُولُ ذَلِكَ حَتَّى قَالَهَا مَرَّاتٍ كَثِيرَة»
آگاه باشید که من از آنها بریء و بیزارم نسبت به پروردگار، سپاه اسامه را آماده کنید و این را بارها فرمودند.

روایت ادامه دارد ...

📚 بحار الانوار؛ ج۲۸؛ ص۱۰۸

@madras_emb
#داستانک

💠 مجازات رد سائل

❖ استاد معظم آقای حاج سیدمحمدجواد شبیری:

● در کتاب «دار السلام» نوشتۀ شیخ محمود میثمی، داستانی ذکر شده است که آیت الله والد نیز در جرعه‌ای از دریا آن را نقل نموده‌اند. چکیدۀ داستانی که توسط شیخ محمد میثمی نقل شده از این قرار است که می‌گوید: اوضاع من بسیار خراب بود و کسی به من گفت اخیراً پولی به دست فلان آقا رسیده است؛ مناسب است ایشان را از وضعیّت خود مطلع سازید تا شما را مساعدت نماید.

● مرحوم شیخ محمود میثمی شخص ملّایی بود و از مقرّرین درس شیخ اعظم بود. مرحوم شیخ محمود می‌گوید: یک متنی را نوشتم و به همراه یکی از نوشته‌جات خودم به یک واسطه دادم تا آن را به آن آقا بدهد. آن آقا گفته بود من از علمیّت شیخ محمود اطلاع دارم و نیازی به این نوشته‌جات نبود؛ از نیاز ایشان هم باخبر بودم ولی کمکی نمی‌کنم؛ خداوند خودش به ایشان کمک کند.

● شیخ محمود می‌گوید: وقتی این مطلب را شنیدم دنیا روی سرم خراب شد چون این دوست ما سبب شد من اظهار نیاز کنم و الا من خودم قصد نداشتم اظهار نیاز کنم. ایشان می‌گوید: به حضرت امیر علیه‌السلام عرض کردم یا امیر المؤمنین اگر من در این درخواست اشتباه کردم مرا مجازات کنید و الا اگر من اشتباهی نکردم دیگر چه عرض کنم! هر چه خودتان صلاح می‌دانید!

● ایشان می‌گوید: همان روز یا فردایش شخصی به من گفت شنیدی چه بلایی بر سر آن آقا آمد؟ گفتم: نه! گفت: سکته کرده و زبانش بند آمده و دیگر قدرت تکلّم ندارد. می‌گوید: پس از آن ماجرا نیز دیگر نتوانست جایگاه خودش را به دست بیاورد. آیت الله والد می‌فرمودند: من آن آقا را می‌شناسم ولی نفرمودند چه کسی بوده است.

● مقصود اینکه، ردّ سائل زمینه‌ساز ابتلاء به مجازات‌های سنگین است. در روایات، در مورد حضرت یعقوب علی نبینا و آله و علیه السلام داستانی نقل شده است که علّت ابتلای ایشان به فراق حضرت یوسف علی نبیّنا و آله و علیه السلام، ردّ سائلی بود که نه توسط خود حضرت یعقوب بلکه توسط اطرافیان ایشان انجام شده بود[۱].

● ولی به هر حال چون سائلان دروغگو بسیارند، بهانه‌ای برای ردّ سائل وجود دارد که اشخاص بگویند مطمئن نبودیم راست می‌گوید؛ و الا اگر راست می‌گفت کمکش می‌کردم.

............................
۱. تفسير العياشی؛ ج۲؛ ص۱۶۷

🗓 ۹ بهمن ۱۴۰۲

#اخلاقیات
#احوالات
@madras_emb
#داستانک

🔆 کرامت امام سجاد علیه‌السّلام

● زُهْری گوید: خدمت امام زین العابدین علیه‌السّلام بودم که یکی از اصحابش نزد آن حضرت آمد و حضرت به او فرمود‌ند: ای مرد چه وضعی داری؟ عرض‌کرد: یا ابن رسول الله من امروز چهارصد اشرفی قرض دارم و نانخور زیادی دارم و چیزی ندارم برای آنها ببرم. امام به شدت گریه کرد. عرض‌کردم: چرا گریه می‌کنی؟ فرمود: آیا گریه برای غیر مصیبت و بلاهاست؟ (گریه برای مصائب و محنتهای بزرگ است). گفتند: این چنین است. فرمودند: «فَأَيَّةُ مِحْنَةٍ وَ مُصِيبَةٍ أَعْظَمُ عَلَى حُرٍّ مُؤْمِنٍ مِنْ أَنْ يَرَى بِأَخِيهِ الْمُؤْمِنِ خَلَّةً فَلَا يُمْكِنُهُ سَدُّهَا وَ يُشَاهِدُهُ عَلَى فَاقَةٍ فَلَا يُطِيقُ رَفْعَهَا»
چه محنت و مصیبت بر مؤمن آزاد از این سخت‌تر که برادر خود را محتاج بیند و نتواند به او کمک کند و او را فقیر بیند و نتواند علاج آن بکند.

● زهری گوید: مجلس بهم خورد و یکی از مخالفان که بر امام طعن می‌زد و می گفت: از اینها تعجب است که یک بار ادعا می‌کنند آسمان و زمین و هر چیزی فرمانبر آنها است و خدا هر خواست آن‌ها را اجابت کند و بار دیگر، نسبت به اصلاح حال خواص خودشان، اعتراف به درماندگی می‌کنند.

● این خبر به آن مرد گرفتار رسید و آمد نزد امام و عرض کرد: یابن رسول الله از فلانی به من خبر رسیده که چنین و چنان گفته و این گفته او از گرفتاری خودم بر من سخت‌تر است. امام فرمود: خدا اجازه رفع گرفتاریت را داده است. ‌ای فلانه (خطاب به یکی از کنیزها)، افطاری و سحری مرا بیاور. دو قرص نان آورد. امام به آن مرد فرمود: اینها را بگیر که جز آنها چیزی نداریم. خدا به وسیله آنها از تو رفع گرفتاری کند و مال بسیاری به تو می‌رساند.

● آن مرد آن دو قرص نان را گرفت و به بازار رفت و نمی‌دانست چه کند. در‌اندیشه قرض سنگین و بدی وضع عیالش بود و شیطان به او وسوسه می‌کرد که این‌ دو قرص نان چطور حوائجت را برطرف می‌کند؟ به ماهی فروشی رسید که ماهی او خشک شده بود. به او گفت: این ماهی تو خشک است، این قرص نان من هم خشک است، میل داری این ماهی خشک شده‌ات را به این قرص نان خشک من بدهی؟ گفت: آری. ماهی را به او داد و قرص نان او را گرفت. باز به مرد نمک فروشی که نمک او را نمی‌خریدند برخورد کرد و به او گفت: این نمکت را که از تو نمی‌خرند به من می‌دهی و در مقابل، این قرص نان را بگیری؟ گفت: آری. نمک را از او گرفت و با ماهی آورد و با خود گفت این ماهی را با آن نمک اصلاح می‌کنم. چون شکم ماهی را شکافت دو لؤلؤ فاخر در آن یافت و خدا را حمد گفت.

● در این میان که خوشحال بود، در خانه او را زدند. آمد ببیند پشت در خانه چه کسی است. دید صاحب ماهی و نمک هر دو آمدند و هر کدام می‌گویند‌: ای بنده خدا ما و عیال ما هر چه کوشش کردیم دندان ما به این قرص نان تو کار نکرد (نتوانستم نان را بخوریم) و گمان کردیم که تو از بدحالی و فقر این نان را می‌خوری و آن را به تو برگرداندیم و آنچه هم به تو دادیم بر تو حلال کردیم آن دو قرص نان را گرفت. چون آن دو نفر برگشتند، باز در خانه او را زدند که فرستاده امام بود. وارد شد و گفت: امام می‌فرماید خدا به تو گشایش داد، طعام ما را باز ده که جز ما کسی آن را نخورد. آن مرد آن دو لؤلؤ را به بهای بسیاری فروخت و قرضش را ادا کرد و وضع زندگیش خوب شد.

● یکی از مخالفین گفت: ببین تفاوت تا کجا است؛ در عین حالی که علی بن الحسین علیه‌السّلام توانا به رفع فقر خود نیست، او را به این ثروت بسیار رسانید و این چگونه می‌شود و چگونه کسی که از رفع فقر خود ناتوانست‌ به این ثروت بی نهایت تواناست.

● امام فرمودند: قریش هم به پیغمبر همین اعتراض را داشتند و می‌گفتند: کسی که نمی‌تواند از مکه تا مدینه را جز در دوازده روز برود (چنان که به هنگام هجرت او نیز چنین بود)، چگونه در یک شب از مکه به بیت المقدس می‌رود و برمی‌گردد.

● سپس علی بن الحسین علیه‌السّلام فرمودند: اینها غافلند از کار خدا و دوستان خدا. إِنَّ الْمَرَاتِبَ الرَّفِيعَةَ لَا تُنَالُ إِلَّا بِالتَّسْلِيمِ لِلَّهِ جَلَّ ثَنَاؤُهُ وَ تَرْكِ الِاقْتِرَاحِ عَلَيْهِ وَ الرِّضَا بِمَا يُدَبِّرُهُمْ بِهِ إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ صَبَرُوا عَلَى الْمِحَنِ وَ الْمَكَارِهِ صَبْراً لَمْ يُسَاوِهِمْ فِيهِ غَيْرُهُمْ فَجَازَاهُمُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَنْ ذَلِكَ بِأَنْ أَوْجَبَ لَهُمْ نُجْحَ جَمِيعِ طَلِبَاتِهِمْ لَكِنَّهُمْ مَعَ ذَلِكَ لَا يُرِيدُونَ مِنْهُ إِلَّا مَا يُرِيدُهُ لَهُمْ؛
👈به مقام‌های بلند نمی‌توان رسید مگر با #تسلیم در مقابل خدا و ترک اظهار نظر و رضا به آنچه او صلاح می‌داند. دوستان خدا صبر می‌کنند بر گرفتاری‌ها و ناراحتی‌ها بطوری که دیگران چنین صبری ندارند و خداوند در مقابل این شکیبائی آنها را به تمام آرزوهایشان می‌رساند. با وجود این، آنها جز خواسته خدا را نمی‌خواهند.

📚الأمالي (للصدوق)؛ ص453

@madras_emb
#داستانک

💠 در حقارت و پستی دنیا

● واثـق عـبـاسـی نـهـمین خلیفه عباسی ونوه هارون الرشید است.

● احمد بن محمد واسـطی می‌گوید: در بیماری واثق من جز پرستاران واثق بودم، حالت بیهوشی به او دست داد وخـیـال كـردم از دنیا رفت، لذا من برخواستم و جلو واثق آمدم تا از حال او خبری بگیرم كه ناگاه چـشمان خود را باز كرد، آنچنان چشمهایش نافذ و با هیبت بود كه نزدیك بود بمیرم، همینطور به عقب برگشتم اما قبضه شمشیری كه به كمر بسته بودم به درب گیر كرد و من به زمین خوردم، مدتی گذشت تا واثق مُرد و من آمدم دهان و چشمهای او را بستم.

● مـامـوریـن آمـدنـد و فرش گرانبهایی كه زیر پای خلیفه بود، جمع كردند و به خزانه برگرداندند. احـمد بن ابی داوود قاضی به من گفت: ما به دنبال تعیین خلیفه و بیعت با او می‌رویم، تو هم اینجا باش تا جنازه او را دفن كنیم.

● احـمـد واسطی می‌گوید: همینطور كه بیرون اطاق نشسته بودم، ناگاه صدای ضعیفی را احـسـاس كـردم، داخـل اتاق شدم تا ببینم چه خبر است:
فاذا جرذ قد دخل من بستان هناك فاكل احـدی عـیـنـی الـواثق فقلت : لا اله الا اللّه هذه العین التی فتحهامن ساعهٔ فاندق سیفی هیبهٔ لها صارت طعمهٔ لدابهٔ ضعیفهٔ.
دیـدم چـندین موش از باغ آمده‌اند و یكی از چشمان خلیفه را خورده‌اند گفتم لا اله الا اللّه، این چشمی كه تا ساعتی قبل، آنچنان با هیبت بود كه بخاطر آن، بر زمین خوردم، اما بعد از لحظاتی غذای حیوان ضعیفی شد.

📚مرآة العقول؛ ج۶؛ ص۱۱۱

#تاریخ‌_رجال
#اخلاقیات
@madras_emb