#داستانک😡 سرپیچی از سپاه اُسامه (۱)
قالَ رَسُولُ الله صلیاللهعلیهوآله: جَهِّزُوا جَيْشَ أُسَامَةَ، لَعَنَ اللَّهُ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْ جَيْشِ أُسَامَة
● ... «فَخَلَا أَبُو بَكْرٍ وَ عُمَرُ وَ أَبُو عُبَيْدَةَ بِأُسَامَةَ وَ جَمَاعَةٍ مِنْ أَصْحَابِه»؛
پیامبر صلیاللهعلیهآله دستور داده بودند که این چند نفر از شهر مدینه بیرون بروند. در همان منطقه اول به نام "جُرف" ابوبکر و عمر و ابوعبیده، اسامه را کنار کشیدند و با او خلوت کردند. گفتند: ما کجا برویم و مدینه را خالی بگذاریم، آنهم در وقتی که بیشتر به حضور ما نیاز است.
اسامه گفت: چه نیازی به شما هست؟
گفتند: پیامبر نزدیک است از دنیا برود و ما باید در مدینه باشیم، اگر اتفاقی افتاد ما باید حضور داشته و آنرا اصلاح کنیم و نگذاریم جامعه به انحطاط کشیده شود.
● سپاه اسامه در جُرف، همان پایگاه اول بیرون شهر ماند.
«وَ بَعَثُوا رَسُولًا يَتَعَرَّفُ لَهُمْ أَمْرَ رَسُولِ اللَّه»
از طرفی کسی را فرستادند به مدینه بیایید و دائما از شهر و احوالات پیامبر، آنها را مطلع کند.
فرستاده پیش عایشه آمد و از احوالات پیامبر مخفیانه سوال پرسید.
عایشه به او گفت: پیش پدرم و عمر و همفکران آن دو برو و بگو: پیامبر حالش وخیم است ولی هنوز از دنیا نرفته و من لحظه به لحظه سعی میکنم به شما خبر برسانم.
● حال پیامبر خیلی وخیم شد. عایشه صُهیب (که ظاهرا غلام عمر باشد) را خواست و به او گفت: برو پیش پدرم و به او بگو: پیامبر در وضعیتی است که امیدی به بهبودیاش نیست، تو و عمر و ابوعبیده و هر کس هم فکر شماست بیاید، ولی آمدن شما به شهر شبانه و مخفیانه باشد. اینها مخفیانه داخل شهر شدند.
● پیامبر حالش وخیم بود، در یکی از دفعاتی که حضرت بیدار شدند، فرمودند:
«لَقَدْ طَرَقَ لَيْلَتَنَا هَذِهِ الْمَدِينَةَ شَرٌّ عَظِيم»
امشب شرّ عظیمی وارد مدینه شد.
پرسیدند: آن شرّ عظیم چیست؟ فرمودند: کسانی که من دستور دادم در سپاه اسامه باشند، تخلّف کردند و امشب مخفیانه برگشتند.
«أَلَا إِنِّي إِلَى اللَّهِ مِنْهُمْ بَرِيءٌ وَيْحَكُمْ نَفِّذُوا جَيْشَ أُسَامَةَ فَلَمْ يَزَلْ يَقُولُ ذَلِكَ حَتَّى قَالَهَا مَرَّاتٍ كَثِيرَة»
آگاه باشید که من از آنها بریء و بیزارم نسبت به پروردگار، سپاه اسامه را آماده کنید و این را بارها فرمودند.
روایت ادامه دارد ...
📚 بحار الانوار؛ ج۲۸؛ ص۱۰۸
@madras_emb