چنان مینوشت که گویی میخواهد از دفتر انتقام بگیرد.انتقام چه نمیدانم اما با شدت مینوشت با شدت هرچه تمام تر مینوشت.
تمام خشمش را از پدرش از دفتر میگرفت.دفتر را با تمام وجود خط خطی میکرد و از آن ورق پاره های بیچاره هیچ نمانده بود.
دفتر میگریست و بی امان التماس میکرد اما هیچ چیز تغییری نمیکرد و در نهایت تنها یک خودکار بدون رنگ مانده بود و یک دفتر با ورق های پاره و یک نویسنده با سر دردی عجیب که از ششقیقه هایش شروع میشد و کل سرش را در بر میگرفت و حتی نمیتوانست تکان بخورد.
گویی تمام کلمات که در دفتر نوشته بود به ذهنش بازگشته بودند و مغزش را پر کرده بودند.
به یاد عشقی افتاد که دیگر برای همیشه از دست رفته بود و مادری که به قول فروغ باد او را با خود برد و هیچ چیزی که سراسر اتاقش را و دفترش را فراگرفته بود و ذهنش که هیچ چیز و عدم در آن فرو رفته بود.
ای کاش نقاشی های روی دیوار سخن میگفتند و از درد دیوار ها و نقش و نگار های ذهن بسته و خسته و کهنه ی نویسنده میگفتند که گهگاه نقشی و نگاری میبست.
نویسنده کهنه و فرتوت بود و نوشته هایش بوی مرگ شقایق هارا میداد و دیگر خوشبختی را در پستوی آینه ی کثیف طاقچه ی یادگاری مادربزرگ نمی دید و اثری از زیبایی در زندگی اتاقک نمور و تاریک پیدا نمیکرد و فقط سرش را گرفته بود و سر دردش را به تمام دیوار ها میسپرد...
#داستان @maddgirlnotes