View in Telegram
#رقیب #قسمت119 رو نداشتم...سوزن سرم رو با حرص از دستم کشیدم که خون از رگم زد بیرون...برام مهمنبود...دستم یکم میسوخت ولی این سوزش در برابر سوزش قلبم هیچی نبود...تو قلبم سوزش عمیقی از احساس و عذاب وجدان بود...اون سوزش داشت قلبمو نابود میکرد...از تخت پایین اومدم...کفشام پایین تخت بود...اونا رو پام کردم و با قدم های بلند خودمو از اتاق بیرون درِانداختم...جلو اتاق با مرد دکه ای روبرو شدم...بهش نگاه کردم و با درد گفتم: -پدرم...پدرم کو؟ با غم بهم نگاه کرد و چیزی نگفت...بلندتر پرسیدم: -بهم بگو اون کجاست؟ لباشو تکون داد و آروم گفت: -برادرت نیشام اومد جنازه رو برد واسه خاکسپاری. تا اینو گفت با سرعت هرچه تمام تر دوییدم و از ساختمون بیمارستان و سپس از بیمارستان بیرون زدم...تو خیابون خودمو جلو یه ماشین؛ ناگهانی پرت کردم که یهو ترمز کرد و پام محکم خورد به سپر ماشین و روی زمین افتادم...دردم اومد اما بلند شدم...راننده هم با هول از ماشین بیرون پرید و سمتم اومد...با نگرانی و هول پرسید: -حالت خوبه؟...طوریت نشده؟ سریع گفتم: نه...من خوبم...منو از اینجا ببر. سریع گفت: -اینجا بیمارستانه...بیا ببرمت ببینم جائیت نشکسته! تقریبا با کالفگی داد زدم: -گفتم منو ببر از اینجا! و قبل از اون رفتم سوار ماشینش شدم...راننده هم که یه مرد تقریبا هم سن و سال خودم بود اونم مجبوری سوار شد و حرکت کرد...پرسید: -کجا ببرمت؟نگاهم از پنجره ماشین به مناظر بیرون بود...تو دلم غوغا بود...گفتم:-برو قبرستون. برگشت با تعجب بهم نگاه کرد...سریع گفتم: -میخوام برم سرخاک. دوباره سرشو چرخوند و حواسشو به رانندگیش داد...بدجور بی قرار بودم...دوست داشتم هرچه زودتر برسم به قبرستون و جلوی نیشام رو بگیرم...عوضی بهم نگفت که منم باشم...با اینکه اون پدرِخونی من بود اما بهم نگفت و خودش تنهایی واسه خاکسپاری رفت...یه لحظه ازش بدم فکرِاومد...اما با اینکه اون صالحمو خواسته و نخواسته حالم از اون بدتر بشه؛بهش حق دادم...ولی چه فایده...!آدمی که قلبش سوخته و خورد شده؛دیگه چجوری میخواد از این بدتر بشه...دلم به حال خودم سوخت...تا چند دقیقه دیگه می رسیدم به قبرستون و مجبور بودم شاهد خاکسپاری پدر و خدافظی اجباری باهاش باشم...آخ که چقدر سخته...از کجا به کجا رسیدم...از باال به زیر افتادم...داغون شدم...خورد شدم...نابود شدم...اما هنوزم زنده ام...هنوزم نفس میکشم...هنوزم غصه دارم...کاش من بجاشون می مُردم...بغضم گرفته بود...وقتی درِجلو قبرستون نگه داشت؛سریع بدون هیچ حرفی از ماشین بیرون پریدم و داخل قبرستون دوییدم...تا جائیکه نفس داشتم دویدم...از دور نیشام رو همراه چند مرد دیگه دور یه قبر دیدم...به پاهام خون دوید...خودمو رسوندم به نیشام...از دستش خیلی عصبانی بودم...وقتی منو روبروش دید تعجب کرد...صورتش از اشک خیس بود...سرمو پایین انداختم و به جسدِکفن پیچ شده تو قبر نگاه کردم...هنوز سنگ لهبشو نذاشته بودند و نوحه خون داشت باالسرش نوحه میخوند...دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم...پدر داشت بدون خدافظی از من میرفت...یعنی داشتند به زور می بردنش...دیگه عقل و منطق از کفم رفت...دستم مشت شد و پریدم به نیشام...پایین فکش یه مشت محکم زدم که از پشت پرت شد روی زمین و روی یکی از سنگ قبرا افتاد...دستشو به فکش کشید و ناباور بهم نگاه کرد...حاال نوحه خون هم ساکت شده بود و با تعجب بهمون نگاه میکرد...یدفعه همه چیزای بد بهم فشار آورد...همه خاطرات تلخ...حرف پدرم تو گوشم پیچید: -تو باید قول بدی...که خوب و سالم بمونی...من رفتم تا تو بمونی. هجوم اشک به چشمام منو از عصبانیت خارج کرد و به دنیایی پُر از غم و غصه برد...رومو برگردوندم و به داخل قبر نگاه کردم...چند نفری که باال قبر ایستاده بودند با تعجب داشتند بهمنگاه میکردند...قدم های آهسته و سستمو جلوتر بردم تا رسیدم به گودی قبر...به آرومی خودمو خم کردم و روی جسد پدر دراز کشیدم و چشمامو بستم...صدای یه نفر از باال سرم اومد: -بیا باال جوون...معصیت داره اینکارا. توجهی نکردم...چشمامو بسته بودم و اشک خود به خود از الی پلکای بسته ام بیرون میزد و روی کفن سفید پدر می ریخت...قلبم از درد و غصه تیر میکشید...بدنم سست و بی جون بود...صدای نیشام از باال سرم اومد: -مهیار بیا باال... بازم توجهی نکردم...اینبار بلندتر داد زد: -مهیار گفتم بیا باال...بذار پدر راحت بخوابه! با این حرفش چهارستون بدنم به لرزه افتاد...همونطور با چشمای بسته داد زدم -من جام اینجاست... ‌‌‌‌░⃟⃟🌸
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily