View in Telegram
بهارِ عشق🤍🌺
#رقیب #قسمت117 و راه خودشو روی صورتم پیدا کرده بود...بد وضعیتی بود برام...االن نیشام هم داغون شده...بیشتر بخاطر پدر دلم میسوخت...اگه اون میرفت من واقعا نابود میشدم...با این فکر؛گریه ام شدت گرفت و تند تند اشکای گرم از چشمام پایین می افتادن و گاهی روی…
#رقیب
#قسمت118

قورت بدم...حالم کمی که جا اومد بهش گفتم منو ببره
بیمارستان...قبول نمیکرد که برم
بیمارستان...میترسید با دیدن حال خراب پدرم؛خودم بدتر
بشم...اما انقدر لحن داغونم ترحم آمیز
بود که بلندم کرد و سوار ماشینش شدیم و راه افتادیم طرف
بیمارستان...وقتی وارد بیمارستان شدیم بی توجه به مرد دکه
ای رفتم طرف اتاق پدر...تا خواستم وارد اتاقش
بشم دکتر از اتاقش بیرون اومد...با دیدنم سریع سمتم اومد و
بی مقدمه گفت:
-پدرت بهوش اومده.
انگار کل دنیا رو بهم دادن...بهترین خبرعمرم بود...روی پام بند
نبودم...با قدم های بلند رفتم
داخل اتاقش و خودمو به تختش رسوندم...چشماش نیمه باز
بود و رنگش پریده بود...با خوشحالی
دستشو گرفتم که صورتشو طرفم چرخوند و بهم نگاه کرد...با
خوشحالی گفتم -پدر...!تو خوبی؟
لباشو تکون داد تا حرف بزنه اما صداش خیلی آهسته و آروم
بود...سرمو بردم طرف صورتش تا
بهتر بشنوم که چی میگه...با صدای لرزون و آهسته گفت:
-مهیار...من دیگه نیستم...اما تو باید...قول بدی که...خوب و
سالم بمونی...ما رفتیم تا...تو بمونی.
صورتمو عقب بردم و با تعجب بهش نگاه کردم...لبخند از روی
لبم پاک شد و جاشو به حیرت
داد...پرسیدم:
-بابا...!چی میگی؟...
بعد با خوشحالی وصف نشدنی ای ادامه دادم:
-تو سالم موندی...تو خوب شدی.
دستمو که تو دستش بود رو تکون داد...با تعجب به دستش
نگاه کردم...دستمو برد سمت سینه
اش و روی قلبش گذاشت...خوشحالیم جاشو به ترس و وحشت
تو چشمام داد...لحظه به لحظه قیافه ام از ترس توهم جمع تر میشد...قلبشو لمس کردم
اما...قلبش ضربان
نداشت...نمیزد...تپش نداشت...با وحشت به صورتش نگاه
کردم...چشماش نیمه باز و خیره به من
مونده بود و مردمک چشمش حتی تکون هم نمیخورد...دستش
سردِسرد شده بود...هر ثانیه که
می گذشت پوست صورتش رنگ پریده تر و به قرمزی
میزد...وحشتم لحظه به لحظه داشت بیشتر
میشد...تا جائیکه پوست کل بدنش تبدیل شد به پوست
سوخته...درست مثل جسد مادر...دستمو
از دستش بیرون کشیدم و با وحشت و ترس نعره کشیدم:
-نــــــــــــــــــه!!!!!!تو خواب نعره کشان چشمامو باز کردم
و بیدار شدم...با تعجب و وحشت به دور و اطراف نگاه
کردم...تو ماشین بودم همراه همون مرد دکه ای...داشت با
تعجب و ناراحتی بهم نگاه میکرد...از
پنجره ماشین به بیرون نگاه کردم...تو حیاط بیمارستان
بودیم...یاد خوابم افتادم...مثل جِت از جام
پریدم و از ماشین پیاده و سمت ساختمون بیمارستان
دویدم...نفس نفس میزدم اما نمیخواستم
که وایسم و نفس تازه بگیرم...دلم واسه دیدن پدر داشت پَر
میکشید...رسیدم به راهروی
درِبیمارستان...تا رسیدم به اتاقش و خواستم دستگیره رو پایین
بکشم و داخل برم؛همون موقع در
باز شد...نفس نفس زنان ایستادم...دو تا پرستار همراه یه دکتر
یه نفر رو روی برانکارد از اتاق
بیرون آوردند...دقیق نگاه کردم...یه جسد بود چون روش پارچه
سفید رو تا باالی سرش باال
کشیده بودند...دکتر با دیدنم ایستاد...نفس نفس زنون بهش
گفتم:
-دکتر...پدرم! دکتر سری از روی تاسف تکون داد و به اون جسد که داشت
توسط پرستارا برده میشد نگاه
کرد...مسیر نگاهشو دنبال کردم...باورم نشد...اول داخل اتاق
سرک کشیدم...دیدم تخت پدر خالیه
اما هنوز اون دستگاه ها اونجا بودند...اما فقط پدر نبود...جسم
نیمه جونش نبود...سردی اون اتاق
داشت بهم فشار میاورد...ناگهان چیزی از قلبم گذشت که
باورش برام اندازه کل دنیا سخت
بود...انگار پاهام جون گرفتن...از اتاق بیرون اومدم و طرف اون
جسد دویدم...وقتی بهش رسیدم
جلو پرستارا رو گرفتم...تعجب کرده بودند...سریع پارچه سفید
رو از سرش برداشتم...با دیدن اون
چهره و پوست چروک خورده و کمی سوخته اش اون خواب از
ذهنم گذشت...همه خاطرات از
بچگیم تا االن تو ذهنم اومدند و گذشتند تا رسیدند به
بیمارستان و دیدن اون چهره...دستام یخ زدن...خون تو رگام یخ زد...قلبم از کار افتاد...و روی زمین
افتادم و چشمام بسته شد...
***
چشمامو آروم باز کردم...تو یه اتاق سفید بودم و روی
تخت...خواستم دستمو باال بیارم که دیدم
سُرُم به دستم وصله...یاد چند ساعت پیش و اون چهره ای که
تو راهرو بیمارستان روی برانکارد
دیده بودم افتادم...حس کردم یکی داره قلبمو فشار میده...برای
لحظه ای قلبم از کار افتاد...فقط
لحظه ای خودمو تو اون دنیا دیدم...ولی نمیدونم چی شد که
دوباره برگشتم به این دنیا...آه عمیقی
از ته دلم کشیدم...اصال دیگه دوست نداشتم نفس بکشم و
زندگی کنم...خیلی تنها شدم...دیگه از
همچیز و همه کس بُریدم...دیگه تحمل موندن تو اون اتاق و
خوابیدن یا دراز کشیدن رو اون تخت




‌‌‌‌░⃟⃟🌸
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily