View in Telegram
𓆩•.قلب بیمار😅🫀.•𓆪
من: بسیار خوب. هدیه: جایت خالی، بسیار خوب گذشت. من: خیلی خوش شدم. تا میخواستم که بقیه حرف هایم را بگویم که چشمم به دروازه افتاد که عمر و عطیه به داخل میایند. سریع پشتم را مقابل آنها گرفته و چرخ خوردم. هدیه: هستی خواهر جان، صدایم را میشنوی، بلی عایشه، بلی......…
سیاوش با پایین کردن سرش: راستش از روزی که عایشه در این جا آمده فکر کنم که ازش
خوشم آمده.
چی؟ یعنی چی؟ چطور ازش خوشت آمده؟ خدا لعنتت کند.
چرا کسی را بهترین دوستت دوست دارد، دوستش داری؟
خداوند هزار بار لعنتت کند.
انشأالله که در قهر و غضب خداوند گرفتار شوی.
چطور میتوانی کسی را که من بیشتر از جانم دوستش دارم دوستش داشته میتوانی.
کسی را که عاشقش هستم و تصمیم ازدواج را همرایش دارم.
با صدای سیاوش دوباره به حالت عادی برگشتم.
سیاوش: عمر همین جا هستی؟
با تو حرف میزنم.
نکنه که در فکر و خیاالت خودت غرق شدی زمانی که دختری را دوست داشتی و
میخواستی برایش بگویی، همچین حس مرا داشتی.
اینبار جلو خشمم را گرفته نتوانستم و سریع از جایم بلند شدم و نفس عمیقی را بیرون کردم.
سیاوش هم با ایستاد شدن من، ایستاده شد و گفت: چی شده؟ چرا یک دفعی بلند شدی؟
حرف هایش لحظه به لحظه در مغز سرم به مانند تبر ب رنده برخورد میکرد.
چیزی دیگری هم به حرف هایش اضافه میکرد ولی به دلیل عصبانیت بیشترم نمی توانستم
که به حرف هایش توجه کنم.
با عصبانیت گفتم: چطور میتوانی به دختری که ترا منحیث برادر خود فکر میکند به چشم بد
ببینی؟
سیاوش که انتظار این حرکت را از من نداشت با تعجب پرسید: یعنی چه؟ تو از کجا میدانی
که او مرا به چشم برادر خود میبیند، چرا درک نمی کنی، من واقعاً دوستش دارم و سخت
عاشقش هستم.
دستم را مشت کرده و خشمم هر لحظه افزایش پیدا میکرد.
با صدای بلند گفتم: احمق، چرا نمی فهمی او ترا مثل برادر خود فکر میکند، چرا نمی
خواهی که درک نمایی؟
سیاوش باز هم به همان حالتش پرسید: از کجا میدانی که او مرا مثل برادر خود فکر میکند؟
اینبار خشمم را فرو برده گفتم: چون که او برای عطیه گفته بود که همیشه به همکارانم به
چشم برادر میبینم.
سیاوش با آرامی: خب، فرقی نمی کند، شاید وقتی بداند که دوستش دارم حس او هم در
برابرم تغییر نماید.
تازه خشمم را فرو برده بودم که با این حرف هایش دوباره زیر و رو شدم.
با خداحافظی مختصری از کنارش گذشتم.
عایشه «............
با خشمی که در تمام حجرات بدنم پخش شده بود از جایم بلند شدم و با آخرین جمله
میخواستم که از کنار شان دور شوم که با صدای عطیه ایستاد شدم.
عطیه: منتظر باش عایشه، من هم همرایت میایم.
با هم یکجا از دفتر خارج شدیم.
تند تند نفس میکشیدم و گاهی دستم را به سر و صورتم میزدم.
عطیه از کانتین دفتر آب گرفت و به سمتم بلند کرد و گفت: بخور تا کمی راحت شوی.
تا میخواستم که بگویم که نمی خواهم که با پیشانی خط افتاده اش گفت: گفتم بگیر.
بدون اندک حرفی آب را گرفتم و یک قلوپ از آن را نوشید.
عطیه با عصبانیت: احمق خود را چه فرض کرده بود که این همه سوال را ازت پرسید؟
اگر چند لحظه دیگه هم در همان جا میبودم، می فهمیدم که که چس قسم به حسابش برسم.
عایشه تو که تا حاال حتا همرایش یک کالم هم رد و بدل نکردی، پس چه جالب، این همه
حرف هایش را با جسارت می گفت.
هر لحظه عصبانیتم بیشتر میشد و توان حرف زدن را نداشتم.
چندی نگذشته بود که عمر با خشم از دفتر خارج شد و به سمت ما آمد.
خواستم که خود را آرام جلوه بدهم ولی فکر کنم که موفق نشدم.
عمر: شما خوب هستید عایشه خانم.
من: ب.... بلی خوب هستم.
می ترسیدم که عمر اشتباه درک نکرده باشد و مرا از جمله دختر های هرجایی فرض
نکرده باشد.
با صدای عمر دوباره از افکارم خارج شدم و رو به سویش کردم.
عمر: بسیار معذرت میخواهم که او را با خود نزد شما آوردم.
مقصر من هستم، اگر او را نمی آوردم حاال این همه اتفاقات رخ نمی داد.
من: نخیر، مشکل از شما نیست، و هیچ ربطی هم به شما ندارد.
عمر: باز هم معذرت مرا پذیرا باشید خانم عایشه.
من: خواهش میکنم آقا عمر، هیچ مشکلی نیست.
با هم یکجا به دفتر وارد شدیم و چون وقت کاری تمام شده بود همه در حال منظم ساختن
اشیا و خود شان بودند.
طبق معمول من هم از روی چوکی دستکولم را برداشته و راهی دروازه شدم.
با خانم فروزان، عطیه و عمر خداحافظی کردم و همین که میخواستم به سوی موتر حرکت
کنم که با صدای عطیه رو به سویش کردم.
عطیه: آها عایشه، نزدیک بود که فراموش کنم، فردا هدیه را با خود بیاوری.
من: نخیر، نمیشود.
عطیه: چرا؟
من: باز کدام روز دیگر میارمش.
عطیه: فردا حتمی بخیر بیاریش، منتظرش هستم.
من: چشم عزیزم.
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily