@literature9محتسب در نیمشب جایی رسید
در بن دیوار مستی خفته دید
گفت: هی! مستی! چه خوردستی؟ بگو
گفت: از این خوردم که هست اندر سبو
گفت: آخر در سبو واگو که چیست؟
گفت: از آنکه خوردهام؛ گفت: این خفیست
گفت: آنچه خوردهای، آن چیست آن؟
گفت: آنکه در سبو مخفیست آن
دور میشد این سؤال و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب
گفت او را محتسب: هین! آه کن
مست هوهو کرد هنگام سخُن
گفت: «گفتم: آه کن، هو میکنی؟!»
گفت: من شاد و تو از غم منحنی
آه از درد و غم و بیدادی است
هویهوی میخوران از شادی است
محتسب گفت: این ندانم؛ خیز خیز
معرفت متراش و بگذار این ستیز
گفت: رو تو از کجا من از کجا؟!
گفت: مستی خیز تا زندان بیا
گفت مست: ای محتسب، بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو؟!
گر مرا خود قوّت رفتن بُدی
خانهٔ خود رفتمی، وین کی شدی؟!
من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکّانمی
#مولانا_جلالالدین_بلخی#مثنوی_معنوی