بریدهای از بخش هفدهم
#اولیس به ترجمهی
#منوچهر_بدیعی@literature9این تکهی اولیس را که شبیه شعری منثور است در سر حدّاتِ زمزمه تکرار میکردم با خودم در تابستانی که هیچکاری نداشتم بکنم و از کار و فکر آزاد بودم و منتظر بودم خبری برسد یا سفری پیش بیاید و همهروز در کنج اتاقی در انتهای باغ خانهی پدری ــبا یک تخت و مُشتی کتاب و آفتابِ زردِ عصرها تابیده از پنجرهی کوچکــ اوقاتم را به ورق زدن این کتاب و آن کتاب و خواندن هرچه نخوانده بودم میگذراندم و میشد روزی که آفتابزده و دیر با سمکِ عیار و رسمِ نقبگشودن در قلعهی دزدان آغاز میکردم و پیش از رسیدن به ناهار و سفرهی کوچکِ پذیرایی دلم را قصه زده بود و قَدری از یادداشتهای روزانهی کافکا خوانده بودم و هرچه میخواندم تشنهتر میشدم به خواندن چیزهایی از دورانهای گذشته و نامعلوم برمن آنقدر که غذا را در سکوت و لبخندبرلب تمام نکرده میرسیدم به اتاق و پرسانپرسان از مردگانِ مصری چیزی مییافتم مثلن در شمارهی ویژهی مرگِ زندهرود و بعد میرفتم تا جایی که روح را در زورقی خیالین از آبها گذر میدادند و به ساحلِ آن جهانی میرساندند بعد از غرابت تصویرها یاد آلنپو میکردم و قضیهی آقای والدمار یا آن صدای رخوتناک و خوابیده و بیلحن که از سرای مرگ با اهالیِ اتاق سخن میراند، ولی شب که میشد جای اینها نبود و باید کاغذی میآوردم چیزی مینوشتم یا موسیقیِ تکرارشوندهی طولانیِ شبتاسحری پخش میکردم ــو همهی اینها با کمک موبایل سونیاریکسون سیاه و قرمزی که سیمکارت نداشت و مخزن آهنگهای گزیدهی آن سالها بود که وصل میشد به ادیفایرِ سیاهِ قدیمیــ و سحر نشده از پای کاغذها پا میشدم قدمی میزدم در زیر نخلهای شبحگون در شبهای مهتابی که سایههایشان شاخهشاخه بر سیمان حیاط پریشان افتاده بود و برگهایشان را انگار صدای دور و خیلی دورِ موتورِ آب و پارس سگان و گاهی مرغ حق ــکه بعدتر فهمیدم اصلن چیست یا کجاستــ تکان میداد که تکان نمیخوردند و مختصری میرقصیدند و با خودم سطری از این بخش هفدهم اولیس میخواندم وقتی پرسش از حسِ شنواییِ استیون ددالوس پیش میآید:
«در یک نغمهی ژرفِ باستانیِ مردانهی ناآشنا همهی گذشته را یکجا میشنید.» و نفهمیدم چطور میشد در نوایی ناآشنا همهی گذشته را یکجا شنید چون هرچه فکر میکردم با خودم میدیدم فقط صدای پیرمرد محزونِ جانسوز است که من را در شبهای این باغ و اتاق نجات میدهد و در آن نه گذشته که سالهای آینده و غمهای نیامده را میشنفتم که چطور موج بر موج از صدای جانسوزِ استاد چون بخارات مه از روی جادهای کوهستانی برمیخاست و اندوهِ بازدارنده و قبض سینه هم برم
یخاست...
متن کامل را در وبلاگ بخوانید:
https://mana-ravanbod.blogspot.com/@manaravanbod