@literature9جهان به هیئت یک زن شبی به راه افتاد
درون زن پردیوانه بود شاعر بود
و زن درون خودش بود زن درون خودش
درون خواب خودش در خودش مسافر بود
درون زن پر زنهای مردآزاری و مردهای زیادی که خودکشی کردند
و عاشقان غریبی که گم شدند به مه و عابران همیشه گرفته خاطر بود
و زن دورن خودش در عبور از خود بود شتاب منفیاش امّا نمیگذشت از خود
و عاشقان خودش را نمیرساند به هم و زن همیشه نویسندهای مقصّر بود
و زن پر از شب و تنهایی و ستایش بود پر از الهه پر از معبد نیایش بود
پر از تراژدی و صحنهی نمایش بود و زن هنوز به فکر سکانس آخر بود
و زن به زخم درونش همیشه مومن بود پر از خیال خدایان غیرممکن بود
که تا ابد متولّد نمیشدند انگار و زن درون خودش یک خدای کافر بود
و زن مدام پر از دردهای مزمن بود به فکر خوردن سنگینترین مُسکّن بود
و زن درون خودش یک روان ساکن بود و غرق الکل سیّال در مخدّر بود
و زن درون خودش دائم از خودش میخورد زن از تشنّج تنهایی خودش میمرد
به عاشقانه ترین فصل خود میاندیشید و در تصوّر زیباترین مناظر بود
و زن به قلب خودش فکر کرد در ذهنش مواد رادیواکتیو میدرخشیدند
شکوفههای روان باز میشدند آرام و زن درون درخشانترین جواهر بود
و زن در آینه پک زد به آخرین سیگار و گفت: کیست در آن سوی آخرین دیوار
به جز زنی که فراتر نمیرود از خود؟ و مرد خسته که یک ناشناس عابر بود
درون حافظهی زن به زن میاندیشید و خواب آمدنش را به خواب زن میدید
و زن به دورترین قصّهها شباهت داشت و با غریبترین بادها معاصر بود
به من نگاه کن آه... ای زن اساطیری! درون چشم تو آن سرزمین گمشده نیست
که ساحلش پر آواز و بشکههای شراب و کشتیان پر از مردم مهاجر بود ؟
جهان به صورت یک زن شبی به راه افتاد تمام حافظهاش را به دست باد سپرد
درون آینه خود را که دید زیبا بود برای خودکشی آماده بود حاضر بود
و زن در آینه خود را شکست خود را سوخت و عاشقی متولّد شد _آخرین شاعر_
که در سرودن زن بود زن درونش بود درون زن پر دیوانه بود شاعر بود ...!
#محمدسعید_میرزایی