حرف آخر امشب : لطفا بخونید و برای کسی که نیاز داره بفرستید ...
گاهی زندگی داستانهایی داره که آدم باورش نمیشه؛ از اونایی که پر از امید و شروع دوبارهست. داستانِ زنی که تو ۶۵ سالگی به خودش اومد و گفت: "چرا نه؟!" چرا نباید دنبال آرزوی قدیمیام برم؟ اون رؤیایی که شاید سالها یه گوشه قلبش خاک خورده بود، همونی که از بچگی ته دلش حس میکرد میخواد انجامش بده؛ نقاشی کردن.
اون زن تصمیم گرفت دیگه دست از بهونه آوردن برداره. گفت اصلاً مهم نیست چند سالمه، مهم اینه که زندهام و هنوز وقت دارم. شروع کرد. آروم آروم، قدم به قدم. حالا تو ۷۰ سالگی یه نقاش واقعی شده. اما چیزی که از همه قشنگتره، فقط نقاش شدنش نیست. اینه که تو این مسیر، زندگی دوباره تو وجودش جریان پیدا کرد. همون جرقهی امید، همون حس خوب که باعث شد یه دنیای جدید واسه خودش بسازه.
گاهی ما هم مثل اون زن فکر میکنیم دیگه دیره. میگیم سنمون گذشته، فرصتها از دست رفته. خودمون رو با هزار و یه دلیل قانع میکنیم که بهتره همون جایی که هستیم بمونیم. ولی اگه واقعاً ته دلمون هنوز یه آرزویی هست، چرا باید دفنش کنیم؟ دنیا به اندازهی رؤیاهای ما بزرگه، به شرطی که باور کنیم میشه بهشون رسید.
شاید سخت باشه، شاید بارها تو راه بیفتیم. ولی خب، مگه اون گیاهی که از دل خاک میزنه بیرون آسون به نور میرسه؟ ما هم میتونیم، اگه به خودمون و آرزوهامون ایمان داشته باشیم.
حرف این زن بهم اینو یادآوری کرد که هیچوقت برای شروع دیر نیست. هیچوقت! مهم نیست چند سالمونه یا چند سال از زندگیمون گذشته. مهم اینه که هنوز فرصت هست، هنوز جادهای هست که میشه توش قدم برداشت.
اگه یه چیزی ته دلت هست که هنوز روش خط نکشیدی، اگه یه رؤیایی داری که هر از گاهی یادت میاره دلت واسه چی تنگه، بهش گوش بده. شاید امروز، شاید فردا، ولی بالاخره وقتش میرسه که اون رؤیا جوانه بزنه. دنیا منتظرته، فقط کافیه خودت هم بخوای.❤️