مشکل اینجاست! من تمام درد هایی که الان باید تجربه میکردم و هر آنچه که باید میدونستم تو ۱۱٫۱۲ سالگی ختم شد برای همینه هیچکس باور نمیکنه من بچهی بی تجربه، خیلی وقته بزرگ شده..
کاش هیچ وقت «خوبم» گفتن های من رو باور نکنید.. کاش به چشمام نه، به لب هام، به دست هام، به دمای تنم نگاه کنید! اگر لب هام نلرزید، اگر دست هام برای همدیگه شاخ و شونه نکشیدند، اگر تنم سرد نبود، آن وقت باور کنید که «خوبم»
وقتی کسی برام مهم باشه، و خودم این رو بفهمم که داره ازم فاصله میگیره «وقتی رفتار بدی نکردم» اولش میترسم، ولی این ترس باعث نمیشه حرکتی بزنم بابت دوباره نزدیک شدنش این غرور من نیست، صرفاً اون فرد تصمیمش رو گرفته که کسی دیگری جز من کنارش باشه.. اما اگر بدونم دلیل فاصله گرفتنش منم برای نزدیک شدنش هرکاری میکنم..!